ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

روز اول مدرسه ها (سوم ابتدایی)

عکس با رانیا تو شلوغی خونه و  گیر و دار اسباب کشی قبل از رفتن به مدرسه عکس با فائزه که زحمت عکسا را بابا کشیده بود . امسال من نتونستم اون جور باید تو را راه بندازم چون حسابی درگیر بودم . ...
16 اسفند 1394

اتفاق هایی که واسه رانیا جونم تا حالا افتاده

اینجا مختصری از شیطنت های رانیا را می نویسم درواقع گوشه ای از شینطنت هاش که منجر به اتفاق های ناگوار شد : * من سر كار بودم و در واقع تو نمازخونه در حال استراحت بودم كه گوشي ام زنگ خورد . جواب دادم . بابا پشت خط بود گفت كه زود مرخصي بگير و بيا خونه رانيا سرش خورده به پله و شكسته . من هم چون زمان استراحت بود به زور برگه مرخصي پيدا كردم و رفتم دكتر (رئيس دانشگاه) رو جلوي سايت آقاي جوادي پيدا كردم و با تصوري كه از آقاي .... رئيس قبلي داشتم كه در هر شرايطي همدردي ميكرد ، قضيه رو به ايشون توضيح دادم انتظار داشتم يكم درك بشم و بهم دلداري بده ولي ايشون خيلي بي تفاوت برگه رو امضا كرد و داد دستم . رفت بابا و ريحانه و رانيا با ماشين اومدن جلوي در سو...
17 مرداد 1394

یه کم از کارای رانیا می نویسم

* یکی اینکه وقتی باباش میخوابه ، میره سراغش و کله شو بغل می کنه و شروع میکنه به ناز و نوازش سر بابایی اش و از این ور و انور صورتش به بوس کردن یا زمانی که باباش بیداره ولی میخواد دراز بکشه ، اجازه این کارو بهش نمیده و ازش میخواد که بشینه (بیش ، بیش یعنی اینکه بشین دراز نکش) * یکی دیگه از کاراش اینه که ، وقتی ریحانه عضله های گردن و کمرش میگیره به باباش میگه مالش بده ، درحین مالش بابا ، بابا میکنه ، رانیا هم بلافاصله روی پای باباش میخوابه و اشاره میکنه گردن اونم مالش بده ، بعد به تبیعت از ریحانه اونم صداشو نازک میکنه و میگه بابا ، بابا
12 مرداد 1394

زیارت شاهزاده عبدالعظیم (ع)

طبق همه تعطیلات که ما تو خونه بند نمی شیم ، باز هم تعطیلات عیدفطر و تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله صدیقه ، صبح که از خواب پا شدیم بابا رفت نماز عید فطر و من و تو هم رفتیم حموم ، بعد از اون هم صبحانه خوردیم و آماده شدیم و به اتفاق عزیز و نسیم راه افتادیم به سمت تهران ساعت 12/30 رسیدیم ، دخترای خاله صدیقه هیچ کدومشون نبودن همگی به جز دخترخاله کبری رفته بودن مسافرت . بعد از پذیرایی سفره ناهار و پهن کردن و فقط دخترخاله ناهار دعوت بود . تو هم با پریا و پرنیا گرم گرفتی و حسابی بازی می کردی . بعد از ظهر هم دخترخاله پیشنهاد داد شام مهمون من و بریم شاهزاده عبدالعظیم (ع) . ما هم موافقت خودمون و اعلام کردیم . غروب راه افتادیم رفتیم . ساعت نه و نی...
11 مرداد 1394

لغت نامه رانیا جووووووووووون

تا تاریخ : 94/5/6 بُخ : بخور بُش : بشور بیش : بشین پاش : پاشو شمارش اطرافیان : مامان ، بابا ، آبا ، آجی ، عَمَّ (امیر) ، دا (دایی) ، داداش (علی) ، عزیز داش : (چایی) ان : (انگورو انار) جِش : چشم جیش : جیش اَ ، سَ : الو ، سلام ماش : ماشین اوب : خوب باش : باش اُژ : رژ (که خیلی هم علاقه داری) تاریخ : 94/12/15 ممه حُس : محمدحسین داش : چایی س : سلام مس : مدرسه (در جواب سوال آجی کجا رفته ؟ میگه : مس ) باجی : بازی دایی (بالاخره دایی رو تکمیل کرد) زَزَ: زندایی ظریفه پا لالا : رو پا میخوابم پا درد : پام درد میکنه نس : نسیم تاریخ 95/1/29 : مَمَسی : محمدحسین به تبعیت از د...
7 مرداد 1394

تولد مهدیار جون جیگر خاله

تولد تولد تولدت مبارك مبارك مبارك تولدت مبارك بيا شمعها رو فوت كن كه صد سال زنده باشي بيا شمعها رو فوت كن كه صد سال زنده باشي   اولین تولد مهدیار در تاریخ 94/4/4 بود که متاسفانه ما پیشش نبودیم و مامان اش تنهایی براش جشن گرفته بود . الهی جیگر شو بخولم . البته ما فقط به تبریک و انتقال وجه به مبلغ 30000 تومان بسنده کردیم . خاله جون ببخشید همین قدر در وسعمون بود . ایشاالا سالهای دیگه جبران کنیم و حتی برنامه ریزی کنیم تا روز تولدت هم حضور پیدا کنیم   جیگر خاله تولدت هزاران هزار بار مبارک   ...
6 تير 1394

مسافرت به قزوین

برای تعطیلات مبعث پیامبر اکرم که دو روز جمعه و شنبه تعطیل بود با خودمون دل دل می کردیم که کجا بریم که من به بابا پیشنهاد دادم بریم قزوین خونه زهرا قزوینی همکلاسی دوران دانشجویی ام در اراک و اونم قبول کرد . چند روز قبلش با زهرا هماهنگ کردم (از طریق پیامک) اونم گفت: حتما بیایید و اصرار داشت مامانم را هم ببریم اما مادرم تا روز آخر که راه بیافتیم راضی بود ولی لحظه آخر گفت : نه صبح روز پنج شنبه 94/2/24 من کلاسای دانشگاه ام و رفتم و ساعت 1 اومدم خونه تا ناهار بخوریم و جمع و جور کنیم و راه بیفتیم شد ساعت 4/30 ، نزدیکای ساعت 5/30 به ابتدای قزوین رسیدیم . تلفنی با زهرا در تماس بودم تا آدرس خونه شونو که خیلی هم سرراست بود پیدا کردیم . درست ساعت 6 ر...
7 خرداد 1394