ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

تعطیلات تابستان سال 96

1396/5/4 11:31
نویسنده : مریم محمدی
339 بازدید
اشتراک گذاری

روز آخر ماه رمضان طبق سنوات گذشته ساعت 4 بعد از اینکه بابا از سرکار اومد به سمت بیجار راه افتادیم . اینبار دیگه دایی وهاب و عمه مریم همسفرمون نبودن فقط امیرمحمد باهامون اومد . جای خالی شون خیلی احساس میشد مخصوصا کنار اون چشمه ای که هرسال نگه می داشتیم و از آب اش به سر و صورتی می زدیم .

همه عمه ها هم با یک ساعت فاصله از هم از کرج راه افتاده بودن . ولی ما و عمه زینب به طور همزمان می رسیدیم که قرار شد تو مسیر سر روستای تاتارده نگه داریم و همدیگه رو ببینیم و با هم راهی بیجار شویم که ما نیم ساعتی اونجا وایستادیم ولی نمیدونم قضیه چی بود که اونا منتظر ما نمونده بودن و رفته بودن و بهونه آوردن که سر جریمه شدن اعصابشون بهم خورده و اصلا حواسشون نبوده که منتظر ما بمونن .

اون شب ما بیجار افطار کردیم . بعد صفورا خانم اومدن و آخر شب هم ناهید خانم رسید . از یکشنبه شب تا هفته بعد شنبه صبح بیجار بودیم .

در این بین 2 روز رفتیم حسن تیمور

 

و روز آخری که زینب خانم با ما بود رفتیم ایلانی ناهار بردیم در واقع روز چهارشنبه که بعد از اومدن از اونجا زینب خانم اینا رفتند .

 

فرداش که پنج شنبه بود بعدازظهرش عمه صفورا اینا تو یکی از دهات های بیجار حنابندون دعوت بودن (پسرعمه عمو آیت) . با رفتن اونا من خیلی احساس دلتنگی میکردم . پیشنهاد دادم که ما هم بریم حسن تیمور یه شب بمونیم فردا صبح برمیگردیم که خیلی مورد استقبال امیرمحمد و محمد واقع گردید.

رفتیم دیدیم همه اونا آماده باش دارن میرن عدس چینی که بابا و بچه ها هم همراه اونا رفتند و من موندم با طاهره تا شام درست کنم .

شام را ردیف کردم و قرار شد که بریم سد شام ببریم . که نزدیکای اومدن اونا از صحرا بود که تلفن زنگ خورد و متاسفانه خواهر عمو محبعلی بود که گفت شام داریم میاییم اونجا

بعد از اون یه غوغایی شد که نگو نپرس . همه برنامه بهم ریخت و شام بردن مون هم دلچسب نبود .

صبح هم بعد از صبحانه رفتیم بیجار

شنبه صبح هم اومدیم ساوه . تو پارک فامنین سیرابی را که عزیز درست کرده بود خوردیم . یکشنبه ساوه بودیم دوباره دوشنبه ساعت 12 و نیم راه افتادیم رفتیم خونه خاله تهران

تهران بودنمون هم خوب بود ولی بچه ها با هم سازگاری نداشتند . محمدحسین همش دنبال مهدیار می کرد و اون هم یکسره جیغ می کشید .

برنامه تهران هم بازار رفتن و پارک رفتن بود .

 

پنج شنبه صبح اومدیم ساوه . دوش گرفتیم . دوباره من با دایی جعفراینا . ریحانه و رانیا هم با دایی صادق اینا قرار بود بریم تهران چهل پسرعمو حسن .

موقع رفتن تو بلوار آزادی ما تصادف کردیم و کار به ساعت 3 کشید . هم از رفتن به خونه خاله صدیقه شدیم و هم بهشت زهرا .

دایی ماشین شو گذاشت حیاط آبا و با ماشین ما رفتیم . به ختم رسیدیم و بعد از اون هم رفتیم تالار برای شام و بعد اومدیم خونه ساعت 2 و نیم شب

روز آخر تعطیلات تابستان هم ریحانه رو بردیم قم دکتر بخاطر تنگی نفسی اش . زیارت رفتیم و شب برگشتیم

 

این هم از تعطیلات ما

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

Mahora
16 شهریور 96 13:19
ماشالا به فرشته ها.خدا حفظشون کنه ان شا الله
مریم محمدی
پاسخ
قربونت عزیزم