تعطیلات تابستان سال 96
روز آخر ماه رمضان طبق سنوات گذشته ساعت 4 بعد از اینکه بابا از سرکار اومد به سمت بیجار راه افتادیم . اینبار دیگه دایی وهاب و عمه مریم همسفرمون نبودن فقط امیرمحمد باهامون اومد . جای خالی شون خیلی احساس میشد مخصوصا کنار اون چشمه ای که هرسال نگه می داشتیم و از آب اش به سر و صورتی می زدیم .
همه عمه ها هم با یک ساعت فاصله از هم از کرج راه افتاده بودن . ولی ما و عمه زینب به طور همزمان می رسیدیم که قرار شد تو مسیر سر روستای تاتارده نگه داریم و همدیگه رو ببینیم و با هم راهی بیجار شویم که ما نیم ساعتی اونجا وایستادیم ولی نمیدونم قضیه چی بود که اونا منتظر ما نمونده بودن و رفته بودن و بهونه آوردن که سر جریمه شدن اعصابشون بهم خورده و اصلا حواسشون نبوده که منتظر ما بمونن .
اون شب ما بیجار افطار کردیم . بعد صفورا خانم اومدن و آخر شب هم ناهید خانم رسید . از یکشنبه شب تا هفته بعد شنبه صبح بیجار بودیم .
در این بین 2 روز رفتیم حسن تیمور
و روز آخری که زینب خانم با ما بود رفتیم ایلانی ناهار بردیم در واقع روز چهارشنبه که بعد از اومدن از اونجا زینب خانم اینا رفتند .
فرداش که پنج شنبه بود بعدازظهرش عمه صفورا اینا تو یکی از دهات های بیجار حنابندون دعوت بودن (پسرعمه عمو آیت) . با رفتن اونا من خیلی احساس دلتنگی میکردم . پیشنهاد دادم که ما هم بریم حسن تیمور یه شب بمونیم فردا صبح برمیگردیم که خیلی مورد استقبال امیرمحمد و محمد واقع گردید.
رفتیم دیدیم همه اونا آماده باش دارن میرن عدس چینی که بابا و بچه ها هم همراه اونا رفتند و من موندم با طاهره تا شام درست کنم .
شام را ردیف کردم و قرار شد که بریم سد شام ببریم . که نزدیکای اومدن اونا از صحرا بود که تلفن زنگ خورد و متاسفانه خواهر عمو محبعلی بود که گفت شام داریم میاییم اونجا
بعد از اون یه غوغایی شد که نگو نپرس . همه برنامه بهم ریخت و شام بردن مون هم دلچسب نبود .
صبح هم بعد از صبحانه رفتیم بیجار
شنبه صبح هم اومدیم ساوه . تو پارک فامنین سیرابی را که عزیز درست کرده بود خوردیم . یکشنبه ساوه بودیم دوباره دوشنبه ساعت 12 و نیم راه افتادیم رفتیم خونه خاله تهران
تهران بودنمون هم خوب بود ولی بچه ها با هم سازگاری نداشتند . محمدحسین همش دنبال مهدیار می کرد و اون هم یکسره جیغ می کشید .
برنامه تهران هم بازار رفتن و پارک رفتن بود .
پنج شنبه صبح اومدیم ساوه . دوش گرفتیم . دوباره من با دایی جعفراینا . ریحانه و رانیا هم با دایی صادق اینا قرار بود بریم تهران چهل پسرعمو حسن .
موقع رفتن تو بلوار آزادی ما تصادف کردیم و کار به ساعت 3 کشید . هم از رفتن به خونه خاله صدیقه شدیم و هم بهشت زهرا .
دایی ماشین شو گذاشت حیاط آبا و با ماشین ما رفتیم . به ختم رسیدیم و بعد از اون هم رفتیم تالار برای شام و بعد اومدیم خونه ساعت 2 و نیم شب
روز آخر تعطیلات تابستان هم ریحانه رو بردیم قم دکتر بخاطر تنگی نفسی اش . زیارت رفتیم و شب برگشتیم
این هم از تعطیلات ما