ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

23 بهمن 98

1398/11/23 11:52
نویسنده : مریم محمدی
124 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح که از خواب پا شدم ، خانم محمدی راننده سرویس رانیا تماس گرفت و گفت به علت مریضی بچه اش نمیتونه بیاد دنبال رانیا و باید خودتون ببرید . منم آماده شدم اول محمدحسین رو رسوندم خونه مادرم بعد رانیا را تا دم در مدرسه رسوندم که رانیا گفت مامان داخل نمیایی ؟ و منم گفتم نه مامان جون دیرم شده باید زود برم . 

روز خیلی خیلی سردی هست و واقعا سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکنه . 

به سرکار که رسیدم از مدرسه رانیا زنگ زدند بیا رانیا را ببر ، 4 نفر از بچه ها اومدن و آبها به علت سرمای شدید قطع هست . منم مرخصی گرفتم رفتم دنبال رانیا و بعد محمدحسین و مادرم و بردم خونه خودمون . 

ریحانه هم که بعدازظهر هست تمایل داشت که مدرسه نرود و با رایزنی با مادران رضایت دادیم که مدرسه تشریف نبرن . حالا مونده جواب مدرسه را چی بدم . 

خدا به خیر کنه 

دیروز هم که 22 بهمن بود افتاده بود روز سه شنبه ، من خودم ساعت نه و نیم رفتم راهپیمایی و ساعت 10 و نیم برگشتم . 

با بچه ها صبحانه خوردیم . سمیه مینایی زنگ زد گفت دایی تو بیمارستان مدرس بستریه . ساعت 2 هم به اتفاق مادرم رفتیم ملاقات . بعد اومدم ناهار خوردیم و سرمو کشیدم خوابیدم پاشدم با دخترا رفتیم مجتمع تجاری مادر که تازه افتتاح شده بود دیدن کردیم . 

بعد اومدیم خونه و ... 

دیروز هم هوای خیلی سردی بود . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)