ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

سال 1401

من دو روز مونده بود به تعطیلی پایان سال مرخصی گرفتم . کار خاصی هم نداشتم ولی چون مرخصی هام مونده بود 2 روز گرفتم که با خیال راحت به جمع و جور کردن برسم . روز اولی که خونه مونده بودم ساک ها را جمع کردم و خونه و زندگی رو تمیز کردم . غروب روز سه شنبه شب در واقع شب چهارشنبه سوری خانم عاشوری بعد از پایان کاری اش زنگ زد که من اومدم مخابراتم اگه برنامه ات جوره بیا بیرون بریم یه دوری بزنیم . منم که تازه خونه رو تموم کرده بودم گفتم برگرد بیا خونه ما ، ما هنوز ناهار نخوردیم باهم ناهار می خوریم بعد میریم . بنده خدا دوباره از مخابرات برگشت اومد خونه ما . ریحانه ناهار آماده کرد . مرغ و سیب زمینی و گوجه سرخ کرد. ناهار را خوردیم . قرار شد خانم عاشوری ...
20 فروردين 1401

تولد 9 سالگی رانیا

به نام خدا  قرار بود برای خرید عید واسه بچه ها بریم تهران . تصمیم بر این شد شب بریم خونه نسیم ، فردا صبح اش بریم خرید .  پنج شنبه بابا رفته بود سرکار . ما هم خونه بودیم برای ساعت 5 آماده شدیم بریم دنبال بابا از اونجا بریم . ساعت 4 و نیم رفتیم دنبال عزیز بعد رفتیم جلوی شرکت دنبال بابا .  تا برسیم شد 7 یه چایی خوردیم . رانیا گیر داد که بریم بیرون که بریم بیرون . همگی آماده شدیم رفتیم باغ فیض اسلامشهر . یه دور زدیم . از چند جا کاپشن برای رانیا و محمدحسین پرسیدیم ولی نگرفتیم . آخر سر برخلاف تصور من که فکر میکردم رانیا چون براش هیچی نگرفتیم کل راه را گریه کنه ، گریه نکرد ولی عوضش محمدحسین بخاطر اینکه واینسادیم تا اسباب باز...
15 اسفند 1400

عقد معصومه 1400/11/14

اول هفته بود که خبر اومد برای معصومه خواستگار اومده . در طول هفته هم خبرایی نظیر خواستگار رسمی . آزمایش و ... بود . پایان هفته هم مراسم عقد بود . من روز سه شنبه رفتم پیش ظریفه که رنگ مو بزارم . فرداش نگاه کردم و رنگ به دلم ننشست تا اینکه دوباره غروب با ظریفه و ریحانه و رانیا رفتیم بازار . رفتم پیش رنگ فروش . یه رنگ ساش دیگه داد و گفت استفاده کن تا رنگت یکدست بشه . برای ریحانه یک ساعت گرفتم و برای رانیا هم یک دستبند .  شبش دوباره برای تجدید رنگ رفتم خونه دایی . وای چی شد ؟ رنگم که زیتونی بود به رنگ سیاه دراومد . افتضاح تیره شده بود .  من موندم با غصه رنگم . روز چهارشنبه ساعت 11 مرخصی گرفتم که برم بانک برای ضمانت مریم ...
16 بهمن 1400

روز زن و مادر در سال 1400

ساعت 3 که از سرکار تعطیل شدم رفتم خونه ، گرفتم خوابیدم  ریحانه بیدارم کرد و مقداری مرغ نشونم داد که برای پختن شام کافیه ؟ از ته دل واقعا خوشحال شدم چون اون روز اصلا حس غذا پختن نداشتم .  ریحانه مشغول شام شد و من هم خونه رو مرتب کردم . غروب بابا که اومد خونه رفت با یه کیک و یه شاخه گل برگشت . بمناسبت روز مادر خریده بود . من از خرید گل بسیار خرسند شدم 😅😅😅 شام را که ریحانه پخته بود خیلی عالی بود و خیلی هم خوشمزه بود  بعد از شام منو بچه ها کیک را برداشتیم رفتیم خونه مامانم . از قضا ظریفه و بنیامین هم اونجا بودن  ظریفه هم برای مامان کیک درست کرده بودو آورده بود .  کیک ما و کیک اونا را تقسیم کردیم و ...
4 بهمن 1400

روز اول آشنایی محمدحسین با مدرسه و تحویل کتابای مدرسه

بعلت کرونا مدرسه جشنی نگرفته بود. فقط تو سالن مدرسه پشت سرهم صندلی برای اولیا و دانش آموزان چیده بودند . خانم لیلا سادات موسوی معلم محمدحسین سخنرانی کرد و به بیان و شرح نحوه تدریس و چگونگی تهیه کتابهای کمک درسی و غیره پرداخت . در آخر کتابهای درسی و جایزه درنظر گرفته شده بین دانش آموزان توزیع شد و تمام .  ...
5 دی 1400

شب یلدای 1400

امسال قرار بود شب یلدا را بریم بیجار . اما دست بر قضا محمدحسین مریض شد و به همگی ما انتقال داد . خیلی سعی کردیم که با تغذیه خودمونو روبراه کنیم و تا شب یلدا خوب بشیم و بریم اما نشد و نتونستیم بریم و در خونه خودمون جشن یلدا گرفتیم . حتی شب یلدا رانیا که اصلا حال نداشت دوباره بابا برد درمانگاه شهدای گمنام و داروی جدید گرفت . ...
5 دی 1400