جشن تولد محمدحسين با يك هفته تأخير
ديروز كه از سركار رفتم خونه مستقيم رفتم خونه مادرم . بچه ها را هم صبح برده بودم اونجا . به محمدحسين شيردادم و رانيا را آماده كردم كه ببرمش فيزيوتراپي . ريحانه گير داد من هم ميام كه مادرم برگشت گفت بمون خونه. نسيم بيدار شه ميخوام بفرستم تون جايي . من و رانيا رفتيم فيزيوتراپي اومديم خونه مامان . ديدم ريحانه به من نگاه ميكنه و لبخند ميزنه . مامانم گفت : ريحانه ميخواي بگي بگو . ريحانه هم خوشحال موضوعي را كه از من قايم ميكردن ، عنوان كرد . گفت : منو نسيم رفتيم كيك گرفتيم . ميخواهيم براي محمدحسين تولد بگيريم . من هم كه خسته ، اصلا از شنيدنش خوشحال نشدم . چون اولا وسط هفته بود در ثاني بدون هماهنگي و برنامه ريزي قبلي برام سخت بود .
مادرم گفت : من شام آبگوشت گذاشتم ، ظريفه رو و اگه خودت دوست داري مريم هم دعوت كن بيان . نسيم و ريحانه رفتند كيك سفارش دادن .
من هم رفتم خونه ، فكر كردم ديدم هيچ جوره نميشه جعفر اينا را دعوت نكنم . بهرحال ميشنيدن و ناراحت ميشدن . به آبا گفتم به اونا هم زنگ بزنه . بعد از دو سه بار هماهنگي بالاخره اونا را هم دعوت كرده بود .
همه اومدن ، اولش دايي صادق خونده ، محمدحسين براشون رقصيده و كلي جمع را سرگرم كردند . بعد مامانم شام محمدحسين و داد و خوابوند كه يكم سرحال بشه . اتفاقا زد خيلي هم بداخلاق شد و اصلا از بغل من پايين نمي اومد.
شام را خورديم . ظرفارو شستيم و جمع كرديم . يكم زدن رقصيدن و مراسم عكس انداختن و كيك فوت كردن كه توسط رانيا اين كار انجام شد . و بقيه مراسم طبق معمول هميشگي برگزار شد .
كيك و ميوه خوردند و رفتند .
دست آبايي هم درد نكنه .
البته عكساي چندان خوب و قشنگي گرفته نشده كه اينجا درج كنم چون عكاسامون اميرمحمد و ريحانه بودن و يه دونه عكس درست حسابي ننداختن .