ریحانه جون 8 سالگیت مبارک
عزیز دلم امروز روز تولد توست . تولدت رو بهت تبریک میگم ایشالا 120 ساله بشی عزیز دلم .
نحوه جشن تولدت را که 5 روز زودتر گرفتم را شرح می دهم .
چون قرار بود این هفته که شنبه اش تعطیله (مبعث حضرت رسول (ص) بریم تهران دیدن خاله ها چون که عید هم ندیدیمشون . بخاطر همین خواستم تولدت را روز پنج شنبه یعنی 94/2/17 بگیرم که دایی صادق شب کار بود . بقیه گفتند خوب جمعه شب بگیر؛ از اونجایی که من روز جمعه ها از ساعت 12 تا 6 بعدازظهر کلاس دارم دیگر این توانایی و درخودم نمی دیدم که بخوام برات تولد بگیرم و به همه گفتم می مونه برای 2 هفته بعد . روز پنج شنبه که خونه دایی جعفر بودیم از خونشون دراومدیم که بیاییم ؛ گوشی مو چک کردم دیدم یکی از همکلاسی هام اس داده بود که فردا استاد نمیاد و دانشگاه تعطیله . همون جا تصمیم گرفتم که روز جمعه تولدتو جشن بگیرم . اومدیم رانیا را گذاشتیم پایین خونه مادرم و رفتیم پنج شنبه بازار . اونجا خریدنی هامون انجام دادیم و شب اومدیم خونه .
من مشغول درست کردن ژله هام شدم . همون شب هم تو شخصاً زنگ زدی به خونه دایی ها و دعوتشون کردی برای جشن تولدت .
صبح پاشدیم بعد از صبحانه رانیا را طبق معمول بابا برد خونه مادرم . بعد ما مشغول جمع کردن خونه شدیم . من به شخصه وسایل سالاد و شستم و تا آب رفتن اونا مشغول کارهای دیگه ای مثل جمع و جور کردن و تر و تمیز کردن شدم بعد اون وسایلارو آوردم و سالادهامو درست کردم و سلفون کشیدم و گذاشتم تو یخچال . در این حین خاله وجیه زنگ زد و گفت چیکار میکنی ؟ گفتم هیچی بابا میخوام برای ریحانه یه جشن کوچیک و بدون از قبل پیش بینی شده بگیرم . بعدش مشغول ایده جدید ژله که ژله نیمرو بود شدم و خدا رو شکر خوب از آب در اومد ولی کلی از وقتمو گرفت .
منوی غذای شام هم میرزا قاسمی و مرغ بریون بود. بابا مشغول کباب کردن بادمجونا شد و من هم مشغول تهیه مقدمات میرزا قاسمی شدم و تو دلم همش دعا میکردم که خوشمزه بشه چون تجربه اولم بود . کار میرزا قاسمی هم تموم شد اما کار خونه همچنان ادامه داشت . برای من جای تعجب داشت چرا کارهامون اینقدر سنگین پیش میره انگار چله روش افتاده بود هر چی که بود منو و بابا از کت و کول افتادیم من که کمرم راست نمیشد .
ساعت نزدیکای 5 بود که بابا دوش گرفت و تو هم آماده شدید که برید کیک و بگیرید . بعد از اینکه اومدید دیدیم ساعت 5 و نیم زنگ در به صدا دراومد . همه مون تعجب کردیم که هیچکی اینقدر زود نمیاد . بابا رفت از پشت پنجره نگاه کرد . گفت : محمود و وجیه ان .
من نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ؟ خوشحال از اینکه میبینمشون و ناراحت از اینکه تو زحمت افتاده بودن .
بهرحال اومدن داخل و کلی خوشحال بود و کلی هم با خودش برامون چیزمیز آورده بود .
گذشت و ساعت 7 شد که من زنگ زدم به زندایی ظریفه که ببینم خواهرش مهمونش بود رفته یا موندن ؟
که ظریفه گفت : میخوام یه چیز بگم روم نمیشه ، الهه دختر خواهرم میگه ما نریم تهران . بریم تولد .
من هم گفتم باشه چه اشکالی داره حتما بیاریشون .
و به این ترتیب 5 نفر به تعداد مهمونام اضافه شد . میرزا قاسمی رو که نمیشد کاریش کرد ولی یک مرغ دیگه سفارش دادم . بساط شام را پهن کردیم و خیلی شیک و تمیز سرو شد . و میرزا قاسمی ام هم فوق العاده شده بود که داماد ظریفه اینا گفت من تا حالا به بادمجون لب نزدم ولی این غذای شما اینقدر خوشمزه شده که کلی خوردم و من هم کلی ذوقیدم .
بعد از اون هم طبق معمول بزن و برقص و مراسم مخصوص جشن تولد (شمع فوت کردن و کیک بریدن و .... )
مراسم تا ساعت 1 طول کشید بعد از رفتن مهمونا ، خاله وجیه و عمو محمود خونه ما موندن که تا صبح تقریبا نخوابیدیم . صبح هم من اونارو رسوندم خونه دایی صادق و تو هم نبردم مدرسه و اون روز و موندی خونه استراحت کردی .
و این هم از جشن تولد امسال شما که متفاوت تر از همیشه برگزار شد و اومدن مهمونا جشن مونو خیلی جالب تر کرد .