ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

مسافرت به قزوین

1394/3/7 11:57
نویسنده : مریم محمدی
553 بازدید
اشتراک گذاری

برای تعطیلات مبعث پیامبر اکرم که دو روز جمعه و شنبه تعطیل بود با خودمون دل دل می کردیم که کجا بریم که من به بابا پیشنهاد دادم بریم قزوین خونه زهرا قزوینی همکلاسی دوران دانشجویی ام در اراک و اونم قبول کرد . چند روز قبلش با زهرا هماهنگ کردم (از طریق پیامک) اونم گفت: حتما بیایید و اصرار داشت مامانم را هم ببریم اما مادرم تا روز آخر که راه بیافتیم راضی بود ولی لحظه آخر گفت : نه

صبح روز پنج شنبه 94/2/24 من کلاسای دانشگاه ام و رفتم و ساعت 1 اومدم خونه تا ناهار بخوریم و جمع و جور کنیم و راه بیفتیم شد ساعت 4/30 ، نزدیکای ساعت 5/30 به ابتدای قزوین رسیدیم . تلفنی با زهرا در تماس بودم تا آدرس خونه شونو که خیلی هم سرراست بود پیدا کردیم . درست ساعت 6 رسیدیم سرکوچه شون ، دوباره زنگ زدم که زهرا گفت دارم می بینمتون . دلم یه جوری بود نمی دونستم با دیدن زهرا چه حسی پیدا می کنم خیلی دلم براش تنگ شده بود و خیلی هم راغب به دیدنش بودم.

زهرا و پسرش را از پشت پنجره که وایساده بودن دیدم ، زهرا هیچ تغییری جز رنگ موهاش نکرده بود . بعد از اون شوهرش به استقبالمون تا جلو در اومد . در همان اولین لحظه برخورد آدم خوش برخورد و خوبی به نظر رسید . ولی تصوری که من از آقا ابراهیم داشتم یه چیز دیگه بود .

رفتیم بالا بعد از خوش و بش و پذیرایی ، من و زهرا رفتیم آشپزخانه و دوتا آقاهامون با هم نشستند به گپ زدن آخه آقا ابراهیم یکی دوسالی تو شهرداری ساوه کار کرده بود . البته ناگفته نماند که من کادویی را که برای اونها در نظر گرفته بودم تقدیم کردم که شامل پول ، یک عدد کیف باب اسفنجی برای پسرش و یک بسته نوقا بود .

زهرا برای شام دو جور غذای شمالی که هر دوش هم از مرغ درست می شد ، تهیه دیده بود . (مرغ ترش و خورشت دونه انار) بعلاوه مخلفات کنار سفره که واقعا دستش درد نکنه زحمت کشیده بود .

بعد از شام هم چایی و میوه رو بردیم پارک ملت قزوین ، بعد از اومدن از پارک زهرا عکسای عروسی و سایر عکس هاشون و نشون من و تو داد .

صبح هم پاشدیم بعد از خوردن صبحانه ، بساط ناهار و جمع کردیم و اول رفتیم باغ چهلستون قزوین که جای آرام و دنجی بود و من از اونجا واقعا لذت بردم بعد از آن هم تصمیم گرفتند ما را به پارک باراجین که به گفته خودشون در خاورمیانه حرف اول را می زند ببرند ، جایی بس فوق العاده بود . یک قسمت از پارک هم اختصاص داشت به باغ پرندگان و حیوانات که آنجا هم خیلی زیبا بود .

بعد از پارک هم از مسیر (اولین خیابان ایران به نام سپه) به سمت زیارتگاه امامزاده حسین(ع) رفتیم .

بعد از این همه گشت زنی اومدیم خونه و ما گفتیم که باید شب و بریم خونه خواهرم تهران . هر چی اصرار کردند که شب را بمونید ما گفتیم که به خواهرم قول دادیم و نمی خواستیم بیشتر از این مزاحم شون بشیم و شب را رفتیم خونه خاله وجیه ، خاله هم لباسایی را که برای نی نی ما کنار گذاشته بود نشونمون داد . شب زود خوابیدیم چون خسته بودیم . صبح هم رفتیم فرهنگسرای بهمن که اونجا نمایشگاه سوغات و صنایع دستی شهرهای مختلف دایر بود و من از اونجا برای تو یه عینک گرفتم .

بعد از اون تو پارک نشستیم البته قبلش بابا رفته بود که ماشینو بیاره مسیر را به گفته خودش گم کرده بود و کلی سر این موضوع من اعصابم خرد شد . تو پارک هم نشستیم چایی و میوه خوردیم و تو و رانیا هم رفتید پی بازی تون .

بعد از اون هم اومدیم خونه ناهار خوردیم و راهی ساوه شدیم .

 

 

در مسیر ساوه به قزوین

در محوطه چهلستون قزوین

 

در پارک باراجین قسمت حیوانات

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

گیلدا
7 خرداد 94 18:28
سلام میشه لطف کنید و عدد 49 رو به سامانه 1000891010ارسال کنید خیلی خیلی ممنونتون میشم.