ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

اتفاق هایی که واسه رانیا جونم تا حالا افتاده

1394/5/17 10:45
نویسنده : مریم محمدی
247 بازدید
اشتراک گذاری

اینجا مختصری از شیطنت های رانیا را می نویسم درواقع گوشه ای از شینطنت هاش که منجر به اتفاق های ناگوار شد :

* من سر كار بودم و در واقع تو نمازخونه در حال استراحت بودم كه گوشي ام زنگ خورد . جواب دادم . بابا پشت خط بود گفت كه زود مرخصي بگير و بيا خونه رانيا سرش خورده به پله و شكسته . من هم چون زمان استراحت بود به زور برگه مرخصي پيدا كردم و رفتم دكتر (رئيس دانشگاه) رو جلوي سايت آقاي جوادي پيدا كردم و با تصوري كه از آقاي .... رئيس قبلي داشتم كه در هر شرايطي همدردي ميكرد ، قضيه رو به ايشون توضيح دادم انتظار داشتم يكم درك بشم و بهم دلداري بده ولي ايشون خيلي بي تفاوت برگه رو امضا كرد و داد دستم . رفت بابا و ريحانه و رانيا با ماشين اومدن جلوي در سوارم كردن . ديدم بالاي ابروي سمت چپ اش يك شكاف عميق برداشته و خون داره ازش چكه ميكنه . خيلي وحشت زده شدم و همش فكر ميكردم صورت بچه ام عيب دار شد. برديم بيمارستان چمران اونجا با اعمال شاقه آمپول بي حسي رو زدن . البته من بالا سرش نرفتم . ريحانه و بابا رفتن كه حسابي فشارشون افتاده بود و رنگ به رو نداشتن . عمليات پانسمان و بخيه انجام شد و اومديم خونه .

* اول تابستون دایی صادق با بنیامین اومدن خونمون ، دایی دید کولرمون بدجوری صدا میده ، پرسید : از چیه ؟ گفتم : باید سرویس بشه ، پاشد رفت بالا یه نگاه به کولرمون بندازه که بنیامین هم دنبال اون راه افتاد ، هر کاری کردم نتونستم راضی اش کنم دنبال باباش نره . دایی از اون بالا گفت پمپ کولر و بزن که من اومدم پمپ و بزنم ، زدم و برگشتم دیدم نه از بنیامین خبری هست نه از رانیا ، در حین برگشت صدا کردم رانیا که یهو دیدم رانیا مثل یه پر از پله آخر راه پله افتاد اومد پله اول .  دویدم بغلش کردم وارسی اش کردم دیدم خدا رو شکر چیزیش نشده ، خواست خدا بود ولی طفلک دایی رنگ به روش نمونده بود البته چون به دنبال دایی رفته بود و یه ترسی هم از دایی داره تا دیده بود دایی داره میاد که بیاد پایین ، هول شده بود برگشته بود که بیاد پایین پشتش خالی بوده افتاده بود زمین . خدا خیلی رحم کرد . طوری اومد پایین که کل بدنش روی پله رو گرفت و سرش را بالا نگه داشته بود .

* دوباره تو ماه رمضون حس پدری و مادری مون گل کرد گفتیم بعد از شام بچه ها رو ببریم پارک ، نشستیم و بساطمون و پهن کردیم ولی دیدیم رانیا یک جا بند نمیشه ، تصمیم گرفتیم وسایل مونو جمع کنیم برگردیم . بابا رفت وسایلا رو بذاره تو ماشین که من هم دنبال رانیا رفتم که یه دفعه دوید به طرف تاب که یه دفعه تاب با بچه ای که روش بود محکم اومد خورد تو دهن رانیا . رانیا سرو صورتش خون مالی شد و دهنش از داخل پاره شده بود حسابی که الانم آثارش مونده و یه طرف لبش آویزون هست .

* مردادماه قبل از زایمانم تصمیم گرفتم یه دستی به بالای حمومون بیارم ، بابا ریحانه رو برده بود کلاس اسکیت و خونه نبودند . من هم با اون شکمم رفتم بالای حموم ، یه دفعه دیدم رانیا روی پله ها با جامایعی دستشویی که از دست اون مثلا قایم کرده بودیم ، پیدا کرده و ریخته زمین و داره باهاش بازی میکنه ، بعد از چند دقیقه دیدم دوباره سرشو گذاشته رو پله ها و من هر چی از اون بالا صدا می کردم رانیا ، رانیا جوابمو نمیداد هیچ ، سرشو از روی پله هم برنمی داشت . که من ترسیدم بلا ملایی سرش آورده باشه که اومدم پایین دیدم چونه اش یه چاک درست حسابی خورده و خون تمام صورتشو برداشته باز اونجا هول کردم و حسابی ترسیدم اما از سرعصبانیت کلی زدمش و هرچی چسب زخم میزدم می کند فک کنم نزدیک ده تا چسب براش استفاده کردم ، حسابی کفرمو درآورده بود و من تا تونستم زدمش تا خوابید ولی همش می ترسیدم جای زخم بمونه ولی با خودم فکر کردم اگه چونش رشد کنه جای زخم میره زیر چونه اش و این یکم آرومم کرد اما از اون ور محمدحسین خان تو شکمم تا دوساعت و نیم تکون نخورد . که تصمیم گرفتم ساعت ده و نیم بریم زایشگاه ، با ریحانه رفتیم و ساعت 12 برگشتیم که خداروشکر هم صدای قلبش و هم نوار قلبش خوب بود .

* پروژه بالای حموم هنوز تموم نشده بود که چند روز بعد وقتی پنج شنبه بود و تعطیل بودم تصمیم گرفتم جمع و جور کردنمو ادامه بدم . ریحانه رو فرستادم بالا و خودم هم از بالای درآور وسایل میدادم که اونجا جابجا کنه ، که رانیا تندتند میگفت من من من بالا بالا : یعنی من هم بذار بالا که منه خاک تو سر دلم سوخت و گذاشتمش بالا ، از این ور که گذاشتم رانیا یک قدم رفت اونور و دست گذاشت رو در کمد دیواری بالای در حموم ، به محض اینکه دست گذاشت همون لحظه در باز شد و با سر اومد پایین و من هم از رو درآور پریدم پایین که بگیرمش اما دیر رسیدم و طفلک یه طبقه اومد پایین و افتاد رو موکت اتاق . تا یک ساعت و نیم مست و ملنگ افتاده بود و همش دوست داشت که بخوابه ولی من هم اجازه ندادم و دل دل میکردم که ببرمش دکتر یا نه ، اینقدر دست و دلم می لرزید که جرات پشت ماشین نشستن نداشتم . ولی تا یک ساعت بالا سرش بودم و نمی ذاشتم بخوابه . هر چی هم میگفتم به بیارم بخوری میگفت نه . حسابی ترسیده بودم ولی بعد از گذشت دو ساعت کم کم پاشد راه افتاد و یه کمی هم صبحونه خورد . ولی تا غروب منگ بود اما خداروشکر فرداش کاملا خوبه خوب بود .

* عيد سال 1395 با باباي اش رفته بودن طبقه بالاي خونه حاجي بابا اينا بخوابن . باباجونش فداكاري كرده بود اتاق گرم و بخشيده به مردا ، خودشو رانيا تنهايي تو حال تو سرما خوابيده بودن . بعد براي اينكه رانيا سرما نخوره حسابي چسبونده بودش به بخاري . طفلك بچه ام روي دست چپ اش حسابي خورده بود به بخاري . دست اش خيلي عميق سوخته بود . بعد كه اومديم ساوه روزي 3 بار با آب و صابون مي شستيم و با پماد آلفا و نايلون فريزر پانسمان ميكرديم . الحمداله روز به روز خوب ميشه و جاي سوختگي كوچكتر ميشه

***** اميدوارم اين پست ام همين جا متوقف بشه و براي دختر قشنگم ديگه اتفاق بدي نيفته*****

 


 

 

پسندها (1)

نظرات (4)

آلیز
2 آبان 94 13:52
انواع شال و کلاه دخترانه و پسرانه ، عروسک و ...... مادران خوش سليقه از فروشگاه آلیز ديدن نماييد : http://alizeshop.mihanblog.com خواهشمندیم ما را لینک نمایید با تشکر
AliReza
16 آبان 94 21:03
سلام انشا‌الله خدا زندگی‌ توام با سلامتی‌ به شما و خانوادتون عطا کنه. به وبسایت shizclub.ir تکاب هم سر بزنید منتظرتونم یا علی‌
سید
11 اسفند 94 11:38
سلام عکس کوچولوهای محجبه و با ایمان خودتون رو با ذکر نام و نام خانوادگی و شهر محل سکونت در تلگرام به شماره 09331141953 ارسال کنید تا عکسشون در وبلاگ ثبت بشه و همه از دیدن تصاویر با حجاب و زیبای این کوچولوها لذت ببرند ... ___________________ وبلاگ آلبوم تصاویر کوچولوهای محجبه...: http://hijab-golha.blog.ir/ کانال تلگرامی کوچولوهای محجبه https://telegram.me/hijab_golha
بهار مامان شایلین
15 اسفند 94 14:09
ای جااااانم چه دختر خانووومی ماشالله ریحانه خانوووم!