ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

ایام نوروز 95 چطور گذشت ؟

1395/1/14 11:09
نویسنده : مریم محمدی
262 بازدید
اشتراک گذاری

سالی که نکوست از بهارش پیداست . ايام عيد امسال با نامزدی سهراب شروع شد و با نامزدی خدیجه پایان یافت .

امیدوارم امسال سال خوب و خوش و مخصوصا سال سلامتی برای خانواده مون باشه .

شب 27 اسفند برای نامزدی سهراب دعوت بودیم . مراسم خوبی بود و خیلی خوش گذشت .صبح اش رفتم تنهایی بازار البته ماشین و دوبار زدم به در و دیوار . یکبار سر کوچه مالوندم به تیر برق یکبار هم تو مخابرات به آهنی که رو زمین بود و من ندیدم . ظهرش هم خونه آبا ناهار به اردک (نون قندی )و ماست دعوت بودیم. بعد از اون هم رفتیم سرخاک داداش . خاله رخاب اینا هم اومدن . بعد آمدیم آماده شدیم رفتیم شام نامزدی . مثل همه مراسم ها با شادی و بزن و برقص همراه بود نهایتا هم با کادو جمع کردن(40 هزار تومن دادیم) . چیزی که خیلی جلب توجه میکرد رفتارهای دو تا عروساشون بود که خیلی تابلو با هم رقابت میکردن .

فرداش هم همراه با عمه مریم و امیر و نسیم راه افتادیم به سمت بیجار . ظهر رسیدیم ناهار خوردیم . زن عمو و محمد زودتر از ما اومده بودن و عمه صفورا هم بعد از ما رسید از خونه عمه فاطمه می اومدن . نسیم تا غروب اونجا بود . ساعت 4 گفت من میرم که منو بابا بردیم راهش انداختیم با یه مینی بوسی رفت تکاب . بعد از اون هم ما رفتیم بازار و پاساژ اریگه گروس بیجار و دور زدیم . بابا به من گیر داد یه انگشتر طلا از اونجا خریدم که بعدا عنوان کرد به عنوان کادوی روز زن برات گرفتم و من هم ازش تشکر کردم . روسری هم نگرفته بودم که از طبقه پایین همون پاساژ خریدم و خیلی هم خوشم اومد چون ساوه خیلی دنبال روسری گشته بودم و چیزی که به دلخواهم باشه پیدا نکرده بودم .

شب سال تحویل طبق معمول جلوی در خونه عزیزاینا آتیش روشن کردیم و اون شب جوجه زدیم و بعد از شام هم به همت تو و با کمک بچه ها سفره هفت سین چیده شد که خیلی قشنگ شد .

روز سال تحویل هم همگی پاشدیم . خونه رو جمع و جور کردیم و خودمون هم آماده شدیم. سال تحویل شد و دیده بوسی کردیم . روز دوم عید هم رفتیم زنجان . ساعت 4 غروب رسیدیم اونجا . اوناهم ناهار نخورده بودن و منتظر ما مونده بودن . ناهارشون آبگوشت بود و خیلی هم خوشمزه بود . ناهار و خوردیم به اتفاق اونا رفتیم عید دیدنی خونه داداشای آقا فرزاد . (پویا و بهنام و پدرخانم بهنام و ...) شب هم وسایل ساندویچ گرفتن و پختن و خوردیم و اونجا خوابیدیم . محمدحسین طبق معمول شب خیلی اذیت کرد و اصلا نخوابید . بیچاره مامان آقا فرزاد همش کمکم کرد نگه داشت . صبح هم بعد از خوردن صبحانه با عمه زینب اینا که از کرج می اومدن هماهنگ کردیم تو پلیس راه زنجان همدیگه رو دیدیم و راه افتادیم به سمت بیجار . از روز چهارم هم رفتیم حسن تیمور که خیلی خوش گذشت و یه سری اتفاق هایی که همیشه می افته .

روز جمعه هم رفتیم تکاب و یه سر هم رفتیم قجور که متاسفانه هیچ کس نبود و تکاب هم خیلی خوش گذشت .

شنبه رو بیجار بودیم و روز یکشنبه هم باز به اتفاق نسیم برگشتیم ساوه . همین که ما رسیدیم یک ساعت بعد آبا با دایی جعفر اینا میخواست بره تهران که تو را هم با اونا فرستادم رفتی تهران خونه خاله ها .

اون روز خیلی دلم گرفت هم هوا بارانی بود و همین که هیچ کس تو ساوه نبود و همین که بابا هم شب کار بود و باید می رفت سرکار . فقط من موندم و نسیم که از سر شب هم گرفتیم خوابیدیم .

دو روز بعد از تهران برگشتید . اونجا عیدی خوبی جمع کرده بودی و هم بهت خوش گذشته بود .

روز سیزده بدر هم قرار بود با دایی صادق اینا بریم جاده یولاق . صبح بعد از جمع جور کردن راه افتادیم رفتیم اونجا . پیاده که شدیم دیدیم خیلی خیلی هوا سرده و نمیشه اونجا موند . زنگ زدیم به دایی جعفر که تو پارک جنگلی بودن برای ما جا نگه دارن . برگشتیم رفتیم اونجا و مجبور شدیم با اونا و مهموناشون باشیم . اما خیلی خوش گذشت مخصوصا به تو عزیزم .

عکسها گویای همه چی هست .

+

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)