بدون عنوان
ریحانه جونم میخوام یه مطلب جالب بفرستم اونم اینه که دیشب بابایی بعد اینکه افطاری کرد خیلی حالش بد شد . همونطور درازکش خوابیده بود و یه چیزایی هم با خودش زمزمه می کرد مثلاً آهنگ حلالم کن حلالم کن و با ریتم و آهنگ می خوند ، میون حرفاش یه دفعه گفت ریحانه بابادیگه داره میره پیش خدا . اینو که گفت دیدیم تو سرتو گذاشتی رو شونه بابا و شرشر اشک می ریزی ، ماهم که فهمیده بودیم برا چی گریه می کنی بغلت کردیم بوست کردیم مگه آروم می شدی . آخر شب وقتی که بابا خوابیده بود من ازت پرسیدم :
ریحانه برای چی گریه کردی؟
- بخاطراون حرف بابا
- کدوم حرف ؟
- همون حرف دیگه
- اگه من هم از اون حرفا بزنم گریه می کنی ؟ (دیدم که اشک تو چشات جمع شده) همون موقع گفتی :
- اشکامو نمی بینی ،
- اگه بابا دوباره از اون حرفا بزنه دوباره گریه می کنم .
بدجوری بغض کرده بودی ، گفتی مامان فردا با بابا زود بیایید دنبالم ، باشه (درحال بغض و گریه گفتی)
مامانم بهت گفت : فردا بابا دوباره پیشت می مونه نمی ره سرکار. اینو که گفتم یه مقدار آروم شدی .
عزیزم ان شاء الله که هیچوقت اشکاتو نبینم .