23 بهمن 98
امروز صبح که از خواب پا شدم ، خانم محمدی راننده سرویس رانیا تماس گرفت و گفت به علت مریضی بچه اش نمیتونه بیاد دنبال رانیا و باید خودتون ببرید . منم آماده شدم اول محمدحسین رو رسوندم خونه مادرم بعد رانیا را تا دم در مدرسه رسوندم که رانیا گفت مامان داخل نمیایی ؟ و منم گفتم نه مامان جون دیرم شده باید زود برم .
روز خیلی خیلی سردی هست و واقعا سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکنه .
به سرکار که رسیدم از مدرسه رانیا زنگ زدند بیا رانیا را ببر ، 4 نفر از بچه ها اومدن و آبها به علت سرمای شدید قطع هست . منم مرخصی گرفتم رفتم دنبال رانیا و بعد محمدحسین و مادرم و بردم خونه خودمون .
ریحانه هم که بعدازظهر هست تمایل داشت که مدرسه نرود و با رایزنی با مادران رضایت دادیم که مدرسه تشریف نبرن . حالا مونده جواب مدرسه را چی بدم .
خدا به خیر کنه
دیروز هم که 22 بهمن بود افتاده بود روز سه شنبه ، من خودم ساعت نه و نیم رفتم راهپیمایی و ساعت 10 و نیم برگشتم .
با بچه ها صبحانه خوردیم . سمیه مینایی زنگ زد گفت دایی تو بیمارستان مدرس بستریه . ساعت 2 هم به اتفاق مادرم رفتیم ملاقات . بعد اومدم ناهار خوردیم و سرمو کشیدم خوابیدم پاشدم با دخترا رفتیم مجتمع تجاری مادر که تازه افتتاح شده بود دیدن کردیم .
بعد اومدیم خونه و ...
دیروز هم هوای خیلی سردی بود .