ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

سه روز تعطیلات خرداد ماه 90

1390/3/17 10:57
نویسنده : مریم محمدی
570 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ریحانه جونم . این مطلب رو زمانی ارسال می کنم که 3 روز تعطیلات رو پشت سر گذاشتیم . روز اول که جمعه بود تا غروب مشغول کارای خونه بودیم و به کمک تو آشپزی می کردم . یه سالاد جدید می خواستم درست کنم که تمام موادشو تو برام خرد کردی و  من هم فسنجون بار گذاشتم که قسمت شد روز یکشنبه ناهار بخوریم .قربون اون دستای کوچولوت بشه مامان . می گفتی مامان بخدا دستامو با مایع شستم ، بو کن ببین بوش میاد پس بده من غذا درست کنم .

                                                          

من اون روز حوصله خونه تمیزکردن نداشتم که نزدیکای ساعت 2 بعدازظهر بود که بابایی به غیرتش برخورد و بلند شد جارو برقی آورد و شروع کرد به جاور کشیدن و گردگیری کردن و من هم آشپزخونه تمیز کردم .

                            

غروب جمعه رفتیم یه دور داخل شهر زدیم بعد رفتیم سر خاک بابا بزرگ بعدش اومدیم خونه . قرار بود همگی باهم فرداش بریم پیغمبر(روستای نزدیک ساوه که بقعه متبرکه پیغمبر اشموئیل نبی در آنجاست) . دایی اینا و عزیز ساوه ای همگی مهمون من بودند . تا ساعت 12 شب همش منتظر جواب زندایی ظریفه بودم چون قرار بود براش مهمون بیاد . البته من با مهموناش دعوتشون کرده بودم . من و تو و بابایی بعد از شام که همون سالادو خوردیم و فیلم ستایش و دیدیم رفتیم دریاچه تفریحی یه دور بزنیم که قسمت پارک دریاچه کاملا خلوت بود و هر سه مون تاپ بازی کردیم niniweblog.com

بعد که اومدیم خونه دیدم از خونه دایی صادق زنگ زدند که من دوباره خونشون و گرفتم گفتند مینی بوس برا فردا جور نشد که بریم ، من هم گفتم باشه و خداحافظی کردم . دوباره ساعت 30/12 که ما خواب بودیم زنگ زدند گفتند مینی بوس پیدا کردیم . ولی چون از صبح جواب قطعی به من نداده بودند هیچ کاری نکرده بودم . صبح روز شنبه 14/3/90 ساعت 6 از خواب پاشدم مواد جوجه رو آماده کردم و بابایی هم برنج پاک کرد و من هم بقیه وسایلارو آماده کردم که ساعت 8 اومدند جلوی خونمون مارو هم سوار کردند و رفتیم . اونجا هم خیلی خوش گذشت . یه دور صبح با آقایون رفتیم کوه دور زدیم تو کلی گل با رنگهای مختلف چیده بودی و دسته کرده بودی خیلی قشنگ بود . نزدیک اذان رفتیم زیارت و بعد از اون من و بابایی ناهارو ردیف کردیم و ناهار خوردیم . بعد از ظهر هم بعد از خوردن چایی و هندوانه رفتیم یه باغی که نزدیک همون امامزاده بود و زندایی اینا برگ مو چیدند . تا ساعت 6 اونجا بودیم . بعد مینی بوس اومد دنبالمون و به طرف ساوه حرکت کردیم . همه وسایلارو جلوی خونه دایی صادق پیاده کردند و من و آجی و زندایی ایران ظرفا رو شستیم و جمع کردیم و یه چایی خوردیم و اومدیم خونمون .

روز یکشنبه صبح هم که از خواب بیدار شدیم رفتیم دنبال هویج می خواستم آب هویج بگیرم به سفارش خاله سمانه . بعد از گرفتن هویج اومدیم خونه و من مشغول شستن قابلمه ها و وسایلایی که دیروز از خونه ما برده بودیم پیغمبر شدم ، بعد آب هویج و گرفتم .

بعد من و تو رفتیم حموم .   

 اومدیم ناهار خوردیم و چون بعدازظهر خونه خاله سمانه دعوت بودیم یه مهمونی 3 نفره دوستانه بود(من و سمانه و مهسا) که حاضر شدیم و ساعت 3 رفتیم اونجا .  niniweblog.com

      

بعد از ما خاله مهسا اومد . تا ساعت 30/7 اونجا بودیم و خاله سمانه عصرونه مفصلی  تدارک دیده بود. دستش درد نکنه. بعد از خوردن میوه و عصرونه ظرفا رو شستیم و اومدیم خونه .

بعد دوباره با بابایی رفتیم کنار آبی که همیشه می رفتیم و یه دور تو شهر زدیم و خونه عزیز ساوه ای  رفتیم  بعدش اومدیم خونمون و خوابیدیم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سارا(مامان سوگل)
4 تیر 90 11:36
سلام.
چه دختر نازي


سلام
ممنون مامان سوگل . نظر لطف شماست