ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

تولد ریحانه ، بابایی و روز زن

1390/3/17 11:08
نویسنده : مریم محمدی
535 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم ، این مطلب و بعد از تماس با تو که امروز خونه خودمون هستید و من  الان سرکار هستم و سرم خلوته ، می نویسم .

دیروز که 3/3/90 بود مناسبتها قاطی شده بود . همزمان با تولد بابایی ، روز زن و مادر هم بود. که من به افتخار روز مادر ، تولد بابایی و هم اینکه 23 اردیبهشت برای تو تولد نگرفته بودم ، خواستم یه جشن کوچولو بگیرم .

بعداز مرخصی گرفتن در ساعت 15/12 با ماشین سمانه دوستم که اومده بود دنبال بچه اش ، رفتیم چندتا شیرینی فروشی که سفارش کیک بدم اما متاسفانه همه جا تموم کرده بودند افسوس، بعد از دو سه جا سر زدن ، آخر به شیرینی سر کوچه مون سفارش دادم (شیرینی سرای هدیه) . بعد رفتم خونه نشستم به بادکنک باد کردن . با همون وسایل کمی که تو خونه داشتم روی پرده رو تزئین کردم .بد نشد قشنگ شد . بعد از اینکه تموم شد، زنگ درو زدن سوالحدس زدم تو و عزیز ساوه ای باشیدتعجب . شما پیاده از خونه اونا اومده بودین . تو کلی ذوق کردی وقتی بادکنک ها رو دیدی . بعد من شروع کردم به جارو برقی کشیدن و خونه تمیز کردن . خورشت هم از شب قبل بار گذاشته بودم. وقتی که کارم تموم شد ، بابایی از سرکار اومد ، بعد من و بابایی رفتیم از طرف عزیز برای تو یه جفت دمپایی گرفتیم . من یه سی دی کیتی هم گرفتم  قبلا هم یه جلیقه نجات گرفته بودم . وقتی بیرون بودیم بابایی به من گفت تو یه چرخی بزن تا من بیام . مثلا می خواست کادوی روز زنشو سورپرایز کنه که دیدم بعد از چند دقیقه برگشت گفت تو هم باید باشی. من هم هی پیش خودم فکر می کردم یعنی منو کجا می خواد ببره که میگه تو هم باید باشی. تا زمانی که برسم به بانک هزار جور فکر کردم ، گفتم نکنه النگو که میگه من هم باشم تا دستم کنه . رفتیم رسیدیم به یه پست بانک اونجا فهمیدم که برام خط گرفته و بقیه شم که خوندم با یه گوشی . بعد اینکه سند و امضاء کردم . از بانک زدیم بیرون . دو سه جا کار داشتیم انجام دادیم و رفتیم خونه . خاله وجیه هم از مهد اومد با تو رفتید دوش گرفتید و لباس مهمونی پوشیدید . بابایی هم رفت سراغ کیک .

بعد ساعت 30/7 به حساب مراسم شروع شد . اول یه آهنگ تولدت مبارک گذاشتیم و من و تو و خاله رقصیدیم . عزیز هم که مدام دست می زد و تولد مبارک می گفتتشویق . بابایی هم از میز کادو و تزئینات عکس می گرفت . میز خوشگلی شده بود . بابا از تک تک کادوها که مال من و بابایی هم روش بود عکس می گرفت . تو بعد از فوت کردن شمع ها ، تک تک کادوهاتو می گرفتی و ما رو بوس می کردی ماچو ازت عکس میگرفتیم . بعد نوبت به کادوی بابایی رسید که داد تو بهم دادی و گفت بلند بگو مامان روزت مبارک . یک گوشی نوکیا مدل x3 با بسته بندی فوق العاده زیبا که خیلی خوشم اومد . دست بابایی هم درد نکنه . من هم کادومو دادم دست تو که تو بدی به بابا ، کادوی من ست کامل آرایشی و بهداشتی ژیلت بود . حالا نمی دونم بابا خوشش اومد یا نه ؟

کادو عزیزهم که روز قبل با تو و عزیز بازار رفتیم و یک بلوز و دامن بمناسبت روز مادر براش گرفتیم .

آره عزیزم در واقع دیروز تولد بابایی بود که جشن به اسم تو تمام شد .

ایشااله عکساشو بعدا می زارم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)