ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

جمعه مورخ 24/4/90

1390/4/27 10:05
نویسنده : مریم محمدی
404 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز صبح که از خواب پاشدیم قرار بود با آجی پروین بریم استخر شکلک های من

 ساعت 30/8 که من از خواب پاشدم بعد دیدم تو هم چشماتو باز کردی . گفتی به من کجا می ری گفتم پاشو قراره بریم شنا . اینو که گفتم با خوشحالی تمام از جا پاشدی ، رفتیم دست و صورتمونو شستیم ،  اومدیم عزیز صبحونه آماده کرده بود. من صبحونه خوردم http://s1.picofile.com/file/6396943658/brood.gif

ولی تو لب به صبحونه نزدی . بعد تموم شدن صبحونه دایی جعفر ، آجی پروین و آورد خونه عزیز . حاضر شدیم نه و نیم رفتیم . رفتیم اونجا برای تو یه کیک و آبمیوه گرفتم که صبحونه نخوردی بخوری اما تو فقط آبمیوده رو خوردی . خاله سمانه هم اومد و رفتیم تو . تو کلی ذوق می کردی با خودت جلیقه نجاتتم آورده بودم . خیلی تو آب بازی کردی ، کنار استخر هم یه سرسره گذاشته بودن که همگی پنج شش باری رفتیم بالا و از اون بالا شیرجه می زدیم تو آب .

خیلی حال داد جمعه اول صبح تو آب ؛ ماشااله بهت من که هم خسته شدم و هم بدجوری ضعف کردم اما تو انگار نه انگارت .

بعد با ماشین خاله سمانه رفتیم خونه خودمون آجی هم باهامون اومد . تصمیم گرفتم متفکر

ناهار سمبوسه بذارم اما فکر نونشو نکرده بودم . بالاخره قرمه سبزی گذاشتم http://s1.picofile.com/file/6396948688/chef1.gifو زنگ زدم به من زنگ بزنخاله وجیهه و عزیز هم اومدن خونه ما . بعد از ناهار خوردن و خوابیدن ، حاضر شدیم رفتیم سرخاک از اونجا که برگشتیم تو مخابرات تو رو راضی کردیم که با عزیز و خاله بری خونه . چون هم خوابت می اومد و هم خسته بودی گفتیم که اگه باهامون بیایی اذیت می کنی . من و آجی هم رفتیم یه مقدار مغازه هارو گشتیم و من رفتم مغازه دکوری ؛ رو اپنی بگیرم که ظرف رو اپنی را رفتم از مغازه دیگه گرفتم و سبزیجاتشم از مغازه دکوری که هر کی تو مغازه بود خوششون اومد و همگی حتی مغازه دار هم پرسید ظرفشو از کجا گرفتی . در کل با کلی ذوق برگشتم خونه . فیلم ستایش و دیدیم و شام خوردیم http://s1.picofile.com/file/6396960760/handeating.gifو خوابیدیم ولی تو بدجوری بی تابی بابارو می کردی . غروبم که ما بیرون بودیم به خاله گفته بودی شماره بابارو گرفته بود ، باهاش حرف زده بودی . منم شب دیدم که خیلی ناراحتی اس ام اس کردم به بابا که یه زنگ بزن ریحانه خیلی ناراحته . اشک همه ما رو درآوردی با اون طرز صحبتت که با بابا کردی .Crying 1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)