ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

سال 1401

1401/1/20 12:45
نویسنده : مریم محمدی
129 بازدید
اشتراک گذاری

من دو روز مونده بود به تعطیلی پایان سال مرخصی گرفتم . کار خاصی هم نداشتم ولی چون مرخصی هام مونده بود 2 روز گرفتم که با خیال راحت به جمع و جور کردن برسم . روز اولی که خونه مونده بودم ساک ها را جمع کردم و خونه و زندگی رو تمیز کردم . غروب روز سه شنبه شب در واقع شب چهارشنبه سوری خانم عاشوری بعد از پایان کاری اش زنگ زد که من اومدم مخابراتم اگه برنامه ات جوره بیا بیرون بریم یه دوری بزنیم . منم که تازه خونه رو تموم کرده بودم گفتم برگرد بیا خونه ما ، ما هنوز ناهار نخوردیم باهم ناهار می خوریم بعد میریم . بنده خدا دوباره از مخابرات برگشت اومد خونه ما . ریحانه ناهار آماده کرد . مرغ و سیب زمینی و گوجه سرخ کرد. ناهار را خوردیم . قرار شد خانم عاشوری شام هم بمونه . رو این حساب مقدمات شام را آماده کردیم می خواستیم ماکارونی بزاریم . فقط موند آبکش کردنش که بریم بیرون برگردیم بعد . با ماشین همگی رفتیم باغ شهرداری ، بابا اومد اونجا ماشین رو از ما گرفت که ببره معاینه فنی . چون قبل از رفتن باید معاینه شو می گرفت . بچه ها یه مقدار که بازی کردن گفتیم برگردیم . پیاده راه افتادیم از شهرداری به سمت خونه . توی مسیر رانیا و محمدحسین (بخاطر اینکه واینسادم جلوی مغازه اسباب بازی فروشی تا اسباب بازی ها را نگاه کنه )خیلی اذیت کردن و خیلی نق زدن . تا اینکه رسیدیم به پارک طالقانی هر دوشون ساکت شدن . اونجا هم بازی کردن . بعد رسیدیم خونه . راه خیلی طولانی اومدیم . من مشغول تکمیل کردن شام شدم . شام آماده شد و منتظر شدیم تا بابا بیاد شام بخوریم . بعد از اومدن بابا که بدجوری سردرد داشت ، شام خوردیم و بعد از شام هم تا بابا ماشین رو بشوره چایی و میوه خوردیم. بعد از شستن ماشین خانم عاشوری رو بردیم رسوندیم . روز دوم تعطیلی هم نمی دونم چطوری گذشت ولی بعدازظهرش رفتیم تهران - خ میرداماد که رانیا را برای اولین بار ببریم پیش دکتر علاقبند راد . شب برگشتیم عزیز خونه ما بود بابا برد اونو رسوند و خوابیدیم که صبح زود راه بیفتیم . صبح ساعت 5 پاشدیم راه افتادیم رفتیم به سوی بیجار . بیجار بودیم تا بقیه برسن . قبل از سال تحویل هر روز غروب می رفتیم تو بازار دور می زدیم . یه شب که رفته بودیم بیرون زهرا دختر عموی بابا را دیدیم با بچه بغل اومده بود خرید که من اصرار کردم بیا ما برسونیمت تعارف کرد و نیومد . بابا هم بخاطر اینکه ماشین رو دور پارک کرده بود تمایلی نداشت که با ما بیاد . بعد از اومدن ما موتور توی پیاده رو میزنه بنده خدا رو و از ناحیه پا دچار آسیب میکنه . خیلی ناراحت کننده بود .

تو بیجار بودیم که روز سوم عمه زینب اینا اومدن . ما هم دو روز رفتیم تکاب ، دو روز حسن تیمور و دو روز هم زنجان . روز 12 ام هم راه افتادیم اومدیم ساوه 

سیزده بدر هم با دایی صادق اینا رفتیم بیرون (روستای سیلجرد) 

پسندها (1)

نظرات (0)