ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

بستری شدن محمدحسین در تاریخ 96/8/8

بخاطر حال بد محمدحسین باباش برد دکتر . یکسری داروهای قیمت بالا دکتر تجویز کرده بود و باباش هم گرفته بود آورده بود خونه ولی من با این فکر ک نیازی به این داروها نیس و با کتوتیفن و اسپری آبی خوب میشه . اسپری نارنجی و زادیکس شو بردم پس دادم . حدود 65 هزار تومن برگردوند . یک روز گذشت و شب اش حال محمدحسین خیلی بد شد . از خونه آبا که اومدیم تو بغلم دیدم خیلی بد نفس میکشه و تعداد تنفس اش زیاد شده . سریعا رسوندیمش بیمارستان چمران و مستقیم بدون نوبت به پزشک اورژانس مراجعه کردیم . پزشک هم سریعا نوشت برای بستری . به اورژانس مراجعه کردیم و از محمدحسین رگ گرفتن و آنژوکت شو بستن آوردن رو تخت خوابوندن . ولی رگ اش جواب نداد دوباره رفتن رو دست دیگه اش رگ گ...
15 آبان 1396

آزمون استخدامی دستگاههای اجرایی

روز جمعه 96/6/3 ساعت 14بنده آزمون استخدامی آموزش و پرورش تو اراک داشتم . صبح از خواب پاشدیم صبحانه خوردیم . رانیا و محمدحسین رو بردیم خونه مامانم گذاشتیم . خودمون هم وسایل املت برداشتیم که اونجا درست کنیم و ناهار بخوریم . ساعت 11 راه افتادیم رفتیم ساعت 1 رسیدیم . چون زود بود یه دوری اطراف میدان شهدا زدیم و چند تا پاساژ رفتیم . ریحانه بار اولش بود که اراک می اومد.  نزدیکای ساعت 1و نیم رفتم محل برگزاری آزمون که دانشگاه اراک بود . ساعت 2 وارد سالن جلسات شدیم و تا ساعت 6 و 10 دقیقه طول کشید . چند مورد هم دوست و آشنا دیدم . در این حین ریحانه و بابا تو پارک امیرکبیر نشسته بودن و مشغول آماده کردن ناهار شدن و انجام دادن چرتکه و عبادت بابا...
15 شهريور 1396

فیزیوتراپی و کاردرمانی

8 شهریور گچ پای رانیا رو باز کردیم . من باهاشون نرفتم . فقط بابا و رانیا و ریحانه رفتن . شب قبلش من و محمدحسین خونه آبا خوابیدیم . اونا رفتند خونه خودمون ک صبح زود راه بیافتن . تا ظهر کارشون طول کشیده بوده . نظر پسر دکتر بغدادی و خود بغدادی رضایت بخش بوده و تجویز کفش طبی هم داشتند . بعد از اونجا رفتند ناهار خونه خاله . شب هم رفته بودند خونه عمه زینب بخاطر عمل معصومه . ظهر فردا رسیده بودن خونه . از اونروز به بعد دو روز یه بار می برمش فیزیوتراپی و کاردرمانی پیش آقای صادقی
15 شهريور 1396

تعطیلات تابستان سال 96

روز آخر ماه رمضان طبق سنوات گذشته ساعت 4 بعد از اینکه بابا از سرکار اومد به سمت بیجار راه افتادیم . اینبار دیگه دایی وهاب و عمه مریم همسفرمون نبودن فقط امیرمحمد باهامون اومد . جای خالی شون خیلی احساس میشد مخصوصا کنار اون چشمه ای که هرسال نگه می داشتیم و از آب اش به سر و صورتی می زدیم . همه عمه ها هم با یک ساعت فاصله از هم از کرج راه افتاده بودن . ولی ما و عمه زینب به طور همزمان می رسیدیم که قرار شد تو مسیر سر روستای تاتارده نگه داریم و همدیگه رو ببینیم و با هم راهی بیجار شویم که ما نیم ساعتی اونجا وایستادیم ولی نمیدونم قضیه چی بود که اونا منتظر ما نمونده بودن و رفته بودن و بهونه آوردن که سر جریمه شدن اعصابشون بهم خورده و اصلا حواسشون نبود...
4 مرداد 1396

دامنه لغات محمدحسین

نانا : رانیا نانایی : ( زمانی که دوستش داره) مانی : مامانی (خیلی دوس دارم اینجوری صدام میکنه) نتن : نکن عبضی : عوضی (دایی عبضی - بابا عبضی و ...) اومد بایی (بنیامین) یواخ : خیار ماش : ماشین بوش : بشور پوش : بپوشون داش : چایی بوخ : بخور این کلمات آخری رو دقیقا مثل رانیا میگه    
22 خرداد 1396