ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

اولین سفر ریحانه به شهر مقدس قم

1390/12/10 15:14
نویسنده : مریم محمدی
452 بازدید
اشتراک گذاری

          السلام علیک یا فاطمه معصومه (س) 

ریحانه جونم خیلی وقته که فعال نیستم و کمتر به وبلاگت سر می زنم چون مطلب خاصی به نظر نمی رسه که بیامو برات بنویسم .

دقیقاً نمی دونم ولی به احتمال خیلی زیاد با تو برای بار اول بود که در روز اربعین حسینی امسال (سال 90) رفتیم قم و جمکران .تا حالا فرصت پیش نیومده بود تا ما تو رو قم ببریم

روز پنج شنبه شب یکی از دوستای هم دوره ای بابا(آقا فرزاد) با خانم بچه هاش از شهر زنجان اومدن خونمون .آقا فرزاد با بقیه اعضای خانواده اش کار هر سالشونه که روز اربعین حسینی میان قم که امسال تصمیم گرفته بودن بیان خونه ما.  روز جمعه ام خونه ما بودند و روز شنبه که اربعین حسینی بود باتفاق هم ساعت 6 بیدار شدیم و تا حاضر شدیم شد ساعت 15/7 . راه افتادیم و رفتیم قم که اطراف حرم فوق العاده شلوغ بود و جا برای پارک پیدا نمی کردیم که بلاخره موفق شدیم بعد از اون رفتیم زیارت و تو همراه بابا رفتی و من با خانم دوست بابا .

بابا تورو رو کولش سوار کرده بود و برده بود جلو که دستت به حرم حضرت معصومه (س) برسه و تو از اینکار خیلی خوشحال بودی و برام تعریف می کردی که حتی حرم رو بوسیدی .

زیارت خیلی چسبید . تو صحن حرم یکی از برادرای دوست بابا رو که با خانواده اومده بودن و مادرشون هم همراهشون بود دیدیم و احوالپرسی کردیم (اونا ساعت 6 صبح رسیده بودن) و بعد راهی جمکران شدیم .               

 

 

 

 

 

 

 صبحانه رو تو محوطه جمکران خوردیم . 

بعد از خوندن نماز جماعت ، تو برای چند دقیقه ای تو حیاط چرت زدی .

بعد از اون رفتیم مرکز خرید جمکران که تو یه بسته اسباب بازی که شامل لوازم آرایشی پلاستیکی بود گرفتی و از اونجا مردها رفتند ماشین ها رو آوردند و ما را سوار کردند. دیگه راهی خونمون شدیم . با خانواده برادر آقا فرزاد که خانواده خیلی محترمی بودن یه آشنایی قبلی داشتیم ...

(عید سال 89 یکبار رفته بودیم خونشون)

به ساوه که رسیدیم ،  بلاخره با اصرار اومدن خونمون و من چایی و میوه و شام و ردیف کردم و بعد از شام خوردن  اصرار کردن که ظرفا رو بشورن که من موافقت نکردم گفتم خودم بعدا می شورم . بعد از چایی خوردن خداجافظی کردن و رفتند و من هم افتادم به جون ظرفا و بعد از شستن خشک شون کردم ولی دیگه اینقدر خسته بودم که جابجاییشونو گذاشتم برای فردا .

چندتا هم ازت عکس گرفتم چون که زود از خواب بیدار شده بودی بخاطر همین کلافه بودی و حس عکس گرفتن نداشتی ، عکسات خیلی جالب نشد ولی من آپلودش می کنم .

مسجد جمکران

 

 عزیزم زیارتت قبول

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)