ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

جشن نوروز در دبستان

عزیز دلم مراسم جشن نوروزتون روز دوشنبه با حضور کلیه دانش آموزان کلاس و مامانا برگزار شد . من ساعت 10 مرخصی گرفتم اومدم مدرسه ، وقتی رسیدم مامانا تک و توک می آمدن و خانم شاکر هم حضور نداشت ، رفته بود دنبال کیک های سفارش شده . تقریبا ساعت 11 شروع جشن بود که طبق معمول همیشگی با عکس گرفتن مامانا از بچه ها شروع شد (تکی ، دسته جمعی ، با خانم شاکر ) بعد اون دو نفر از مامان ها کیک ها را برش دادن و توزیع کردن بین بچه ها و مادران . بعد از خوردن کیک ، خانم شاکر هدیه ای را که تهیه کرده بود تقدیم بچه ها کرد . هدیه اش هم یک عدد ساعت مچی زیبا بود البته پولشو از خانواده ها گرفته بود . بعد از اون هم رفتیم پیک شادی تونو از دفتر تحویل گرفتیم که دیگه فردا رو...
27 اسفند 1393

عکس آتلیه ای 2 سالگی رانیا

در روز تولد رانیا یعنی 6 اسفند بردیمش آتلیه پاپا ، تو نبودی عزیزم کلاس چرتکه رفته بودی و وقتی فهمیدی بدون تو رانیا را بردیم آتلیه خیلی شاکی شدی ، بگذریم . جونم واست بگه از رانیا که لحظه ای یکجا بند نمی شد ، این دکور پشت سرش دکور دومی است که بنده خداها عوض کردن . من و بابا لحظه ای را ندیدیم که رانیا یکجا بند بشه که دست آخری منصرف شدیم از عکس گرفتنش ولی خانم عکاس با منشی آتلیه خیلی حوصله بخرج دادن و از بین این همه عکس فقط تونسته بودن همین یه دونه عکس را چاپ کنن و اینکه چطوری تونسته بودن این لحظه رو شکار کنن ، موندم. واقعا دستشون درد نکنه عکس قشنگی شده و خیلی هنرمندانه تونستن این عکس و بگیرن با وجودی که رانیا ثانیه ای یکجا نموند .   ...
18 اسفند 1393

22 بهمن سال 93

طبق روال همیشگی قرار بود که تعطیلات و بیجار بریم و همچنین طبق معمول بنده هیچ تمایلی به رفتن نداشتم . از اینرو بهونه می آوردم که من نمیام . خدا خواست که رفتن خاله اینا به مکه مکرمه افتاد به روز چهارشنبه یعنی دقیقا روز 22 بهمن ساعت 4 بعدازظهر . این خودش بهترین بهونه بود که از رفتن به بیجار سرباز زدم . تصمیمات مختلفی گرفته شد از جمله : - سه شنبه بریم خاله اینا را ببینیم بعد از اونجا بریم بیجار - سه شنبه شب و چهارشنبه ناهار بریم کرج از اونجا بعد بریم خاله اینا رو ببینیم دوباره برگردیم کرج - سه شنبه شب بریم خونه دخترخاله مهین ، چهارشنبه ظهر هم اونجا بمونیم . از اونجا بریم خاله اینا را راه بندازیم بعد بریم کرج که مورد سومی نهایی شد ...
26 بهمن 1393

بدنیا آمدن نی نی خاله

سلام جیگرم . این روزا که مدرسه ها تعطیل شده همش برنامه یکنواختی داری و اونم اینه که صبحا با رانیا میبرمت میذارمتون خونه عزیز و ساعت 2 میام دنبالتون . اونجا حوصله ات خیلی سر میره و از طرفی هم وقت نمی کنم که تو را کلاس ببرم یعنی نمیتونم چون اکثر کلاسای تابستون صبحه منم که نمی تونم هر روز مرخصی بگیرم . به ناچار وقتتو به بطالت میگذرونی . یه کار بدی هم هر روز انجام میدی و اونم اینه که رانیا را خیلی میزنی و از این جهت عزیز خیلی از دستت شاکیه و هر روز شکایتتو میکنه . همه جوره باهات صحبت کردم که دست رو رانیا بلند نکنی ولی مثل اینکه گوش ات به این حرفا بدهکار نیس . دیگه چیکار کنیم بیچاره رانیا . یه خبر خوشی هم که روز 93/4/3 شنیدیم این بود که نی نی ...
5 تير 1393

جشن الفبا

دختر گلم امروز میخوام یکی از اتفاق های شیرین زندگیت را بنویسم. در مورد فارغ التحصیلی از کلاس اول و موعد برگزاری جشن الفبا .  قرار بود در روز سه شنبه مورخ 93/2/30 از طرف مدرسه تون براتون جشن الفبا بگیرند ، مکان برگزاری در سالن آمفی تتاتر محل کار بنده و ساعت شروع هم 4/30 دقیقه بعدازظهر و مشترک با جشن فارغ التحصیلی پایه پیش دبستانی ..... از صبح مادرا و خانمتون اومدند و مقدمات جشن و تزئینات لازمه را انجام دادند . من هم ظهر که اومدم دنبالت بردمت خونه بهت سفارش کردم که حتما بخوابی تا برای جشن سرحال بشی. خودمم که از پاس شیر برگشتم و دوباره اومدم سرکار ساعت 3 برگشتم خونه دیدم تو خوابی ، نیم ساعت استراحت کردم و به رانیا شیر دادم و ساعت 4 ب...
8 خرداد 1393