ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

چندتا مطلب در یک مطلب

سلام و درود دوباره بعد از چند ماهی بازگشتیم تا چندی از احوالات فرزندانمان و حال و روز زندگیمان به یادداشت بگذاریم . هر چند این روزا پر است از استرس و نگرانی حاصل از کرونا . الان که این نوشته را می نویسم تقریبا آخرای مردادماه سال 99 می باشد(99/5/28) ، امسال روزای سرد و بی روحی را پشت سر گذاشتیم . کرونای لعنتی همه چیز را از مردم گرفته . مردم دل و دماغی برای بیرون رفتن و گشت و گذار ندارن و اگر هم می روند دلچسب نیس . همچنان کرونا می تازد و قربانی میگیرد .البته مردم دیگر مثل اوایل نمی ترسن با رعایت پروتکل های بهداشتی تو اجتماع حاضر میشن و تمام کارای روزمره خود را به همان منوال سابق انجام میدن . یک عده هم که خیلی نترسن . مسافرت می روند عروسی...
28 مرداد 1399

23 بهمن 98

امروز صبح که از خواب پا شدم ، خانم محمدی راننده سرویس رانیا تماس گرفت و گفت به علت مریضی بچه اش نمیتونه بیاد دنبال رانیا و باید خودتون ببرید . منم آماده شدم اول محمدحسین رو رسوندم خونه مادرم بعد رانیا را تا دم در مدرسه رسوندم که رانیا گفت مامان داخل نمیایی ؟ و منم گفتم نه مامان جون دیرم شده باید زود برم .  روز خیلی خیلی سردی هست و واقعا سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکنه .  به سرکار که رسیدم از مدرسه رانیا زنگ زدند بیا رانیا را ببر ، 4 نفر از بچه ها اومدن و آبها به علت سرمای شدید قطع هست . منم مرخصی گرفتم رفتم دنبال رانیا و بعد محمدحسین و مادرم و بردم خونه خودمون .  ریحانه هم که بعدازظهر هست تمایل داشت که مدرسه نرود و...
23 بهمن 1398