ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

روز زن و مادر در سال 1400

ساعت 3 که از سرکار تعطیل شدم رفتم خونه ، گرفتم خوابیدم  ریحانه بیدارم کرد و مقداری مرغ نشونم داد که برای پختن شام کافیه ؟ از ته دل واقعا خوشحال شدم چون اون روز اصلا حس غذا پختن نداشتم .  ریحانه مشغول شام شد و من هم خونه رو مرتب کردم . غروب بابا که اومد خونه رفت با یه کیک و یه شاخه گل برگشت . بمناسبت روز مادر خریده بود . من از خرید گل بسیار خرسند شدم 😅😅😅 شام را که ریحانه پخته بود خیلی عالی بود و خیلی هم خوشمزه بود  بعد از شام منو بچه ها کیک را برداشتیم رفتیم خونه مامانم . از قضا ظریفه و بنیامین هم اونجا بودن  ظریفه هم برای مامان کیک درست کرده بودو آورده بود .  کیک ما و کیک اونا را تقسیم کردیم و ...
4 بهمن 1400

روز اول آشنایی محمدحسین با مدرسه و تحویل کتابای مدرسه

بعلت کرونا مدرسه جشنی نگرفته بود. فقط تو سالن مدرسه پشت سرهم صندلی برای اولیا و دانش آموزان چیده بودند . خانم لیلا سادات موسوی معلم محمدحسین سخنرانی کرد و به بیان و شرح نحوه تدریس و چگونگی تهیه کتابهای کمک درسی و غیره پرداخت . در آخر کتابهای درسی و جایزه درنظر گرفته شده بین دانش آموزان توزیع شد و تمام .  ...
5 دی 1400

شب یلدای 1400

امسال قرار بود شب یلدا را بریم بیجار . اما دست بر قضا محمدحسین مریض شد و به همگی ما انتقال داد . خیلی سعی کردیم که با تغذیه خودمونو روبراه کنیم و تا شب یلدا خوب بشیم و بریم اما نشد و نتونستیم بریم و در خونه خودمون جشن یلدا گرفتیم . حتی شب یلدا رانیا که اصلا حال نداشت دوباره بابا برد درمانگاه شهدای گمنام و داروی جدید گرفت . ...
5 دی 1400

15 خرداد تا 18 خرداد 1400

در تاریخ 1400/03/15 ساعت 4 و نیم وقت دکتر برای پای رانیا داشتیم پیش دکتر مهرافشان . ساعت 1 که من از اینجا رفتم بچه ها و مامانم آماده بودن فقط یه چرخی تو خونه زدم تا ببینم چیزی جا نمونده باشه و راه افتادیم رفتیم جلوی شرکت دنبال بابا . بابا را برداشتیم و به سمت تهران حرکت کردیم . قرار بود نسیم را هم تو مسیر برداریم آخه چون روز قبلش باهاش صحبت میکردم گفت افسردگی گرفتم و منم برای اینکه بیاد و یه حال و هوایی عوض کنه با هادی و خود نسیم هماهنگ کردم که بریم دنبالش . نسیم هم سر راه برداشتیم . ساعت 3 رسیدیم تهران . مامانمو نسیم و محمدحسین را گذاشتیم خونه خاله و خودمون رفتیم مطب . اتفاقا خیلی زود نوبت مون شد و کارمون راه افتاد . دکتر گفت که سال دیگه خر...
20 تير 1400