ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

جشن تولد محمدحسين با يك هفته تأخير

ديروز كه از سركار رفتم خونه مستقيم رفتم خونه مادرم . بچه ها را هم صبح برده بودم اونجا . به محمدحسين شيردادم و رانيا را آماده كردم كه ببرمش فيزيوتراپي . ريحانه گير داد من هم ميام كه مادرم برگشت گفت بمون خونه. نسيم بيدار شه ميخوام بفرستم تون جايي . من و رانيا رفتيم فيزيوتراپي اومديم خونه مامان . ديدم ريحانه به من نگاه ميكنه و لبخند ميزنه . مامانم گفت : ريحانه ميخواي بگي بگو . ريحانه هم خوشحال موضوعي را كه از من قايم ميكردن ، عنوان كرد . گفت : منو نسيم رفتيم كيك گرفتيم . ميخواهيم براي محمدحسين تولد بگيريم . من هم كه خسته ، اصلا از شنيدنش خوشحال نشدم . چون اولا وسط هفته بود در ثاني بدون هماهنگي و برنامه ريزي قبلي برام سخت بود . مادرم گفت : من...
3 شهريور 1395

خدايا شكرت

خدا جون نميدوني چقدر ذوق كردم . ديروز خونه دايي وهاب ، محمدحسين تونست دو بار هر بار 1 ثانيه رو پاي خودش بايسته . اين يعني شروع راه رفتن اش . خدايا شكرت . 95/6/1
1 شهريور 1395

ادامه پست (اتفاق هايي كه براي رانيا جونم افتاده)

عزيزم در خاتمه پست قبلي آرزوي توقف پست ذكر شده را داشتم ولي مث اينكه حكايت همچنان باقيست . * دو هفته پيش در حين آشپزي يك لحظه قابلمه رو از روي اجاق برداشتم گذاشتم كنار كه آب بريزم . ديدم سرتو خم كردي روي اجاق گاز و مي خواي با فوت كردن اجاق را خاموش كني . يه آن برگشتم ديدم تمام جلوي موهاي سرت آتيش گرفت . سريع خاموش كردم . نزديك بود يك قسمت از سرت به پوست برسه كه خدارو شكر چيزي نشد . از روي كابينت آوردمت پايين تا تونستم با كف گير چوبي زدم . بعدشم بردم حموم تا بوي بد سوختگي از سرت بره بيرون . الان موهات عين موهاي بز مي مونه . كوتاه و زشت . * هفته پيش هم قبل از اومدن حاجي بابا اينا . خير سرم خواستم خونه تميز كنم . باز يك لحظه غافل شدم ، چه...
31 مرداد 1395

سفر به زادگاه مادري و مادربزرگ

باغچه بغل خونه بهجت خاله قل دوم مادرم - لحظات اوليه رسيدن به اونجا روستاي يولقون آغاج - مزار سيد يدي روز جمعه - زماني كه تمام بچه هاي خاله اومدن و آش دوغ بار گذاشتن و تو باغچه شون ميل فرموديم روستاي قزلبلاغ - صبح شنبه بعد از صرف صبحانه در آغاچ لخ لاردا         ...
20 مرداد 1395