ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

خدا خدا خيلي ازت ممنونم

خدا جونم خيلي خوشحالم بخاطر اينكه محمدحسين تونسته از اول مهرماه رو پاش بايسته و  به اندازه عرض فرش يا طول فرش راه بره . در واقع از اول 14 ماهگي اش راه افتاد . اولا تند تند راه ميرفت و ترمز نداشت ولي الان دستش اومده چطوري بره كه نيافته . دو تا دستاشو باز ميكنه يواش يواش قدم برميداره . خدا جونم اين همون مسي پارساله كه مامانشو اينقدر اذيت كرد . بازم خداجونم شكر اينقده شر و شيطونه كه نگو . عصباني كه ميشه هر چي جلوي دستش باشه پرت ميكنه . رانيا خيلي دوس اش داره و هيچ آسيبي بهش نميرسونه فقط با گوشاش بازي ميكنه اونم شديدا از اين كار رانيا بدش مياد و ميخواد گاز گازش كنه يا موهاشو ميگيره ميكشه . بعد رانيا ميگه مامان مسي موم بيش خدايا ...
4 مهر 1395

اولين روز سال تحصيلي 95

تاريخ 95/7/3 : مامان خواست تو را خوشحال كنه 3 ساعت مرخصي گرفته بود كه تو را در اولين روز مدرسه ها همراهي كنه . شب قبل اش وسايلاييكه بايد آماده مي كرديم آماده كرديم . صبح هم پاشديم دو تايي آماده شديم . تو لباساي نوي تو پوشيدي و من هم حسابي تيپ زدم . گفتم بذار يه بارم كه شده خوش تيپ برم . آخه هميشه ي خدا يا از سركار ميام مدرسه و يا موقع رفتن به سركار مي اومدم كه با لباس فرم بودم . حالا اين سري خواستيم خوش تيپ باشيم كه اونم خورد تو ذوقمون . آماده شديم راه افتاديم . جلوي در هم چند تا عكس انداختم . بعد رفتيم رسيديم مدرسه ديديم خبري از زرشكي پوش ها نيس . هز چي هس صورتي پوش ان يعني پيش ، اول و دوم و سومي ها بودن . رفتم جلو از معاون مدرسه سوال...
3 مهر 1395

جشن تولد محمدحسين با يك هفته تأخير

ديروز كه از سركار رفتم خونه مستقيم رفتم خونه مادرم . بچه ها را هم صبح برده بودم اونجا . به محمدحسين شيردادم و رانيا را آماده كردم كه ببرمش فيزيوتراپي . ريحانه گير داد من هم ميام كه مادرم برگشت گفت بمون خونه. نسيم بيدار شه ميخوام بفرستم تون جايي . من و رانيا رفتيم فيزيوتراپي اومديم خونه مامان . ديدم ريحانه به من نگاه ميكنه و لبخند ميزنه . مامانم گفت : ريحانه ميخواي بگي بگو . ريحانه هم خوشحال موضوعي را كه از من قايم ميكردن ، عنوان كرد . گفت : منو نسيم رفتيم كيك گرفتيم . ميخواهيم براي محمدحسين تولد بگيريم . من هم كه خسته ، اصلا از شنيدنش خوشحال نشدم . چون اولا وسط هفته بود در ثاني بدون هماهنگي و برنامه ريزي قبلي برام سخت بود . مادرم گفت : من...
3 شهريور 1395

خدايا شكرت

خدا جون نميدوني چقدر ذوق كردم . ديروز خونه دايي وهاب ، محمدحسين تونست دو بار هر بار 1 ثانيه رو پاي خودش بايسته . اين يعني شروع راه رفتن اش . خدايا شكرت . 95/6/1
1 شهريور 1395

ادامه پست (اتفاق هايي كه براي رانيا جونم افتاده)

عزيزم در خاتمه پست قبلي آرزوي توقف پست ذكر شده را داشتم ولي مث اينكه حكايت همچنان باقيست . * دو هفته پيش در حين آشپزي يك لحظه قابلمه رو از روي اجاق برداشتم گذاشتم كنار كه آب بريزم . ديدم سرتو خم كردي روي اجاق گاز و مي خواي با فوت كردن اجاق را خاموش كني . يه آن برگشتم ديدم تمام جلوي موهاي سرت آتيش گرفت . سريع خاموش كردم . نزديك بود يك قسمت از سرت به پوست برسه كه خدارو شكر چيزي نشد . از روي كابينت آوردمت پايين تا تونستم با كف گير چوبي زدم . بعدشم بردم حموم تا بوي بد سوختگي از سرت بره بيرون . الان موهات عين موهاي بز مي مونه . كوتاه و زشت . * هفته پيش هم قبل از اومدن حاجي بابا اينا . خير سرم خواستم خونه تميز كنم . باز يك لحظه غافل شدم ، چه...
31 مرداد 1395

سفر به زادگاه مادري و مادربزرگ

باغچه بغل خونه بهجت خاله قل دوم مادرم - لحظات اوليه رسيدن به اونجا روستاي يولقون آغاج - مزار سيد يدي روز جمعه - زماني كه تمام بچه هاي خاله اومدن و آش دوغ بار گذاشتن و تو باغچه شون ميل فرموديم روستاي قزلبلاغ - صبح شنبه بعد از صرف صبحانه در آغاچ لخ لاردا         ...
20 مرداد 1395