ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

موندن ریحانه در کرج بدون مامان و باباش

همانطور که از عنوان پست پیداست ، ما به خاطر مریضی زن عموی بابا رفته بودیم کرج که بنده خدا بعد از 2 روز مریضی به رحمت خدا رفت و ما بعد از مراسم برگشتیم خونمون ولی تو با ما نیامدی و موندی خونه عمه ها . فکرشو بکن برای اولین بار که از ما جدا شدی . آخه قربونت برم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده . خودم موافقت کردم ولی بعدا سخت پشیمون شدم . پیش خودم گفتم : عجب غلطی کردم . بابا که می گفت من بدون ریحانه اصلا دوست ندارم پا تو خونه بذارم . ولی ما خوش بودن تورو می خواهیم . چون همه بچه ها کرج جمع بودند دلمون نیومد تورو ازشون جدا کنیم . فردا که یکشنبه است برمی گردیم دنبالت . خوش باشی عزیز دلم
17 تير 1391

تعطیلات خرداد سال 91

ریحانه جونم سلام امروز میخوام خاطرات 4 روز تعطیلات خرداد ماه رو برات تعریف کنم ، هر چند که اصلا خوش نگذشت . چون اصلا تمایلی به این سفر نداشتم و هرچه من اصرار کردم بابا قبول نکرد جای دیگه بریم . من روز شنبه رو مرخصی گرفته بودم که پنج شنبه بخشنامه اومد کلیه دانشگاههای آزاد در روز شنبه تعطیل می باشد .   دم آقای فرهاد دانشجو گرم که دوباره یه حالی به کارکنان دانشگاه آزاد داد .  روز پنج شنبه طبق معمول هر تعطیلات راهی بیجار شدیم . برعکس همه مردم که راه شمالو درپیش گرفتند . ساعت 2 از اینجا راه افتادیم ، نزدیکای ساعت 7 رسیدیم . اینبار از یک مسیر دیگری به اسم کبودرآهنگ رفتیم . مسیر خوبی بود . اون روز خیلی حالم بد بود و ا...
20 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام مامانی ، نمی دونم سر صحبت و از کجا باز کنم . ولی امروز سرم خلوته البته تا این ساعت تا کارتابل های ریاست از اتاقش بیاد بیرون می خوام باهات گپی بزنم . پنج شنبه که همکارام به مهمونی عصرونه خونه ما دعوت بودند ، تو ساعت 30/4 آماده شدی ، لباساتو پوشیدی و من موهاتو شونه کردم و بستم و خودم هم به همراه آجی آماده و منتظر مهمونا شدیم . تقریبا یک ساعت به اومدنشون مونده بود که تو جلوی تلویزیون دراز کشیدی و فیلم تماشا می کردی که همون جا خوابت برد و من خیلی متأسف شدم . با خودم گفتم اگه بیدارت کنم کلافه می شی و اگه بیدارت نکنم بعدا می گی چرا مهمونا اومدنی منو بیدار نکردی . خلاصه ساعت 30/5 بود که اول مامان درسا با شاخه ای گل مصنوعی وارد شد (چون تا ح...
18 خرداد 1391

تولد تولد تولدت مبارک

تولد                                             تولد                        تولدت مبارک        بیا شمعها رو فوت کن که 100 سال زنده باشی   امروز با شکوهترین روز هست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نب...
3 خرداد 1391

کادوهای تولدت

عزیزم امسال نشد که برات تولد بگیرم .شاید این حرفی که میگم همه بگن چه مامان بدی؟ واه واه!!!  ولی اولا حسش نبود بعدشم شب تولدت دایی صادق اینا نبودن بخاطر بستری شدن و عمل بابابزرگ بنیامین رفته بودن تهران . امسال روز تولدت همزمان شده بود با روز مادر . پنج شنبه که با بابا اومدید دنبالم . خیلی خسته و کلافه بودم . حتی چندین بار هم به تو و بابا تذکر دادم که امروز اعصابم خیلی خورده (بی دلیل شاید بخاطر کار زیاد). به خونه که رسیدیم ، تو و بابا رفتید اتاق خواب و تو از همون جا گفتی : مامان ، چشات و ببند. حدس زدم که بابا بخاطر روز زن کادو گرفته . ولی هنوز عصبانیتم فروکش نکرده بود که دوباره باز جمله ات و تکرار کردی ، مامان چشات و ببند و من ...
27 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

ریحانه جون خدا خواست و دوباره قسمت شد به زیارت حضرت معصومه (س) برویم . حاجی بابا و عزیز که به قصد زیارت از روز یکشنبه اومده بودن خونه ما .  - روز پنج شنبه بعداز ظهر که من از سرکار اومدم ، ناهار خوردیم و استراحت کردیم و ساعت 4:30  راه افتادیم به طرف قم ، ساعت 5:30 رسیدیم . درست در مقابل یکی از درب های ورودی حرم جای پارک پیدا کردیم و رفتیم داخل . میزون یک ساعت زیارتمون طول کشید .(از ساعت 6:45 تا ساعت 7:45 ) . توی صحن حرم تو با امیر دنبال عمه مریم رفتید . من هم با این خیال ،  رفتم دنبال زیارت نامه که شنیدم یکی از خدمه ها میگه مامان امیرمحمد و ریحانه . 2 بار هم صدا کرد . من اومدم دنبالتون که دیدم از عمه جدا شده بود...
26 فروردين 1391

روزهای عید

ریحانه جوی می خوام کمی در مورد روزهای تعطیلات نوروز 91 برات بنویسم . روز جمعه 26/12/90 صبح زود از خواب پا شدیم و رفتیم دنبال دایی اینا با اونا راهی بیجار شدیم . قرار بود از راه زنجان بریم . تو یکی از پارکهای بوئین زهرا صبحانه خوردیم و تو و امیرمحمد با هم کمی بازی کردین . هوای سردی بود ولی با این حال صبحانه رو تو هوای سرد خوردیم . بعد از اون زنجان پیاده شدیم و رفتیم از داخل بازار برای حاجی بابا اینا آجیل خریدیم . ساعت 13 بود که به بیجار رسیدیم . روزهای اول فقط ما بودیم و امیر محمداینا . کاروانهای بعدی روزهای بعد به ما پیوستند . همه کاروانها تا قبل از روز 4/1/91 که روز عروسی پسرعموی بابا (حسین) بود، رسیدند . شب عروسی هم که در تالار ...
16 فروردين 1391