ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

بدون عنوان

سلام ریحانه جونم . الان چند وقته که برات مطلب نفرستادم . چون چیز خاصی نبوده که برات بنویسم . دیروز که 21/4/90 بود ، بابایی رفت بیجار و اصرار داشت که ماهم همراهش بریم ولی من حس و حالشو نداشتم ؛ این شد که تنهایی رفت ولی هر وقت که می گفت می خوام برم تو می گفتی منم میام . بهت می گفتم ریحانه من نمیرم تنهایی با بابا می ری می گفتی آره . دیروزم که من سرکار بودم مثل اینکه بابایی اومده موتورشو بذار خونه عزیز   تو بیدار بودی و کلی پشت سرش گریه کردی (از اون گریه ها ) تا اینکه عزیز دیده تو دیگه کوتاه نمی آیی تو رو برده خونه امیر محمد . قرار بود بعداز ظهر هم بریم تئاتر ببینیم . من هم بعدازظهر زنگ زدم به آجی پروین و گفتم برو دنبال ریح...
27 تير 1390

بدون عنوان

سلام عزیزم . امروز می خوام یه مقدار از خصوصیات اخلاقیت بگم که وقتی بزرگ شدی بدونی چه جور بچه ای بودی . اول از همه اون چیزی که خیلی بارز اینه که خیلی خیلی بابایی هستی و باباتو خیلی دوست داری . البته من هم دوست داری ولی نه به شدت بابا در واقع میشه گفت به من وابسته هستی . یه نمونه اش این که وقتی می خواهیم بازی کنیم مثلا من می گم بیا بابارو خفه کنیم ولی تو دست منو کنار می زنی میگی نکن بابایی منه در حالی که بابا میگه بیا مامانو خفه کنیم تو بیشتر مشارکت در خفه کردن من داری . در این موقع چیزی که حرص منو بیشتر درمیاره خنده های زیرزیرکی باباست . از دیگر خصوصیاتت اینه که جون آدمو به لبش می رسونی تا موهات شونه کنی . وفت...
7 تير 1390

بدنیا آمدن ریحانه

ریحانه جون ،عزیزم بذار یه کم از قبل اینکه بدنیا بیایی برات تعریف کنم . زمانی که تو توی شکم مامان بودی ، من و بابا خیلی ذوق داشتیم . تو ماههای آخر هر روز به سیسمونی ها سر می زدیم و چیزایی که نیاز می دیدم می خریدیم . تقریباً اون چیزایی که یادم میاد و مکانش و برات می گم .  اولین چیزی که به نیت تو گرفتیم عروسکی بود که الان هم داری عروسک  هری  از اسباب بازی فروشی مدرسی . بعد دیگه یواش یواش رفتیم کمدسفارش دادیم تو خیابون جمهوری(رنگ چوب و صورتی) و کلی دنبال فرش قشنگ برای اتاقت گشتیم بلاخره تو خیابون فردوسی پیدا کردیم . سرویس غذاخوری چینی اسپیدار از پاساژ اوقاف که الان مغازه اش بسته شده . ساک ...
21 خرداد 1390

مراسم نام گذاری بنیامین

عزیزم در شب پنج شنبه تاریخ 8/2/90 اسم نی نی دایی صادق و گذاشتیم . پنج شنبه ساعت 24/1 من محل کارمو ترک کردم و مستقیم رفتم خونه دایی صادق . بابا نزدیکای 30/2 بود که زنگ زد از دانشگاه زنگ زدند باهات کار دارن ، من هم زنگ زدم دانشگاه ، گفتند آقای یوسفی اومده شما نیاز نیست که بیاین . دیگه با خیال راحت کارا را ادامه دادم . غافل از اینکه ... درست کردن سالاد و مرغ به عهده من بود که من بعد از درست کردن سالاد و مرغ رفتم خونمون هم دوش بگیرم و هم لباسهای تورو بیارم. تو هم با خاله وجیهه از مهدکودک اومده بودید خونمون که وقتی بابایی از سرکار اومده بود شما رو آورد اونجا. بعد دوتایی با خاله وجیهه خونه دایی صادق رفتید حموم. من هم بعد از د...
19 خرداد 1390

تولد ریحانه ، بابایی و روز زن

سلام عزیزم ، این مطلب و بعد از تماس با تو که امروز خونه خودمون هستید و من  الان سرکار هستم و سرم خلوته ، می نویسم . دیروز که 3/3/90 بود مناسبتها قاطی شده بود . همزمان با تولد بابایی ، روز زن و مادر هم بود. که من به افتخار روز مادر ، تولد بابایی و هم اینکه 23 اردیبهشت برای تو تولد نگرفته بودم ، خواستم یه جشن کوچولو بگیرم . بعداز مرخصی گرفتن در ساعت 15/12 با ماشین سمانه دوستم که اومده بود دنبال بچه اش ، رفتیم چندتا شیرینی فروشی که سفارش کیک بدم اما متاسفانه همه جا تموم کرده بودند  ، بعد از دو سه جا سر زدن ، آخر به شیرینی سر کوچه مون سفارش دادم (شیرینی سرای هدیه) . بعد رفتم خونه نشستم به بادکنک ب...
17 خرداد 1390

سه روز تعطیلات خرداد ماه 90

سلام ریحانه جونم . این مطلب رو زمانی ارسال می کنم که 3 روز تعطیلات رو پشت سر گذاشتیم . روز اول که جمعه بود تا غروب مشغول کارای خونه بودیم و به کمک تو آشپزی می کردم . یه سالاد جدید می خواستم درست کنم که تمام موادشو تو برام خرد کردی و  من هم فسنجون بار گذاشتم که قسمت شد روز یکشنبه ناهار بخوریم .قربون اون دستای کوچولوت بشه مامان . می گفتی مامان بخدا دستامو با مایع شستم ، بو کن ببین بوش میاد پس بده من غذا درست کنم .                                     &nbs...
17 خرداد 1390

قهر مامان و بابا

عزیزم الان  ۴ روزه که بابایی و ندیدیم و نه باهاش حرف زدیم آخه به حساب من و بابایی قهریم. بابایی از روز چهارشنبه غروب برای مراسم عقد پسرعمه یاسر به بیجار رفته تا دیشب که فکر کنم دیر وقت اومده . البته فکر کنم دیشب دلش می خواسته بیاد تورو ببینه بعد فکر کرده دیر وقته منصرف شده .  روز پنج شنبه ای به تو که خونه آبایی بودی زنگ زده بود، روز جمعه هم همین طور ولی چون من گوشی رو ورداشتم قطع کرد . مثل اینکه بابا تصمیم گرفته این بار سفت و سخت بگیره و به حساب به من درس عبرت بده .ولی با این حال من می دونم چی تو اون دل مهربونش می گذره .  
5 ارديبهشت 1390

بدنیا آمدن نی نی دایی صادق

عزیزم دیروز یعنی در تاریخ ۲۹/۱/۹۰ ، من ۳۵ دقیقه مونده بود به پایان کارم ، مرخصی گرفتم و اومدم خونه آبایی دنبال شما که باهم بریم بیمارستان. آخه قرار بود زندایی ظریفه زایمان کنه . من تورو آماده کردم و مامانمم یه مقدار نهار و لوازمی که نیاز بود جمع کرد و رفتیم تو کمربندی همدان سوار مینی بوس میثم شدیم و رفتیم بیمارستان تا ساعت ۳۰/۴ منتظر شدیم چه منتظر شدنی که دکتر اومد بیرون و من رفتم سوال کردم خانم دکتر اوضاع خانم اسدی چطوره که گفت : اسدی زایید و منو و پروین عین بمب منفجر شدیم . اینقد خوشحال شدیم که همون ساعت صدا زدند همراه اسدی بیایید بچه رو تحویل بگیرید . منو و پروین و خاله پروین رفتیم تو ، نی نی و گرفتیم و کلی ذوق کردیم و خاله پروین شروع...
31 فروردين 1390

شروع وبلاگ

با یاد و نام خدا وبلاگ دخترم ریحانه را شروع می کنم و امیدوارم بتونم به نحو احسن این وبلاگ را پیش ببرم . تاریخ ایجاد وبلاگ ۲۲/۱/۹۰ 
23 فروردين 1390