ریحانه جووووونریحانه جووووون، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
رانیا جووونرانیا جووون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
محمدحسین جوووونمحمدحسین جوووون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ریحانه تمام زندگی من

من و روزمرگی های 3 تا گلهای زندگیم

22 بهمن سال 93

طبق روال همیشگی قرار بود که تعطیلات و بیجار بریم و همچنین طبق معمول بنده هیچ تمایلی به رفتن نداشتم . از اینرو بهونه می آوردم که من نمیام . خدا خواست که رفتن خاله اینا به مکه مکرمه افتاد به روز چهارشنبه یعنی دقیقا روز 22 بهمن ساعت 4 بعدازظهر . این خودش بهترین بهونه بود که از رفتن به بیجار سرباز زدم . تصمیمات مختلفی گرفته شد از جمله : - سه شنبه بریم خاله اینا را ببینیم بعد از اونجا بریم بیجار - سه شنبه شب و چهارشنبه ناهار بریم کرج از اونجا بعد بریم خاله اینا رو ببینیم دوباره برگردیم کرج - سه شنبه شب بریم خونه دخترخاله مهین ، چهارشنبه ظهر هم اونجا بمونیم . از اونجا بریم خاله اینا را راه بندازیم بعد بریم کرج که مورد سومی نهایی شد ...
26 بهمن 1393

بدنیا آمدن نی نی خاله

سلام جیگرم . این روزا که مدرسه ها تعطیل شده همش برنامه یکنواختی داری و اونم اینه که صبحا با رانیا میبرمت میذارمتون خونه عزیز و ساعت 2 میام دنبالتون . اونجا حوصله ات خیلی سر میره و از طرفی هم وقت نمی کنم که تو را کلاس ببرم یعنی نمیتونم چون اکثر کلاسای تابستون صبحه منم که نمی تونم هر روز مرخصی بگیرم . به ناچار وقتتو به بطالت میگذرونی . یه کار بدی هم هر روز انجام میدی و اونم اینه که رانیا را خیلی میزنی و از این جهت عزیز خیلی از دستت شاکیه و هر روز شکایتتو میکنه . همه جوره باهات صحبت کردم که دست رو رانیا بلند نکنی ولی مثل اینکه گوش ات به این حرفا بدهکار نیس . دیگه چیکار کنیم بیچاره رانیا . یه خبر خوشی هم که روز 93/4/3 شنیدیم این بود که نی نی ...
5 تير 1393

جشن الفبا

دختر گلم امروز میخوام یکی از اتفاق های شیرین زندگیت را بنویسم. در مورد فارغ التحصیلی از کلاس اول و موعد برگزاری جشن الفبا .  قرار بود در روز سه شنبه مورخ 93/2/30 از طرف مدرسه تون براتون جشن الفبا بگیرند ، مکان برگزاری در سالن آمفی تتاتر محل کار بنده و ساعت شروع هم 4/30 دقیقه بعدازظهر و مشترک با جشن فارغ التحصیلی پایه پیش دبستانی ..... از صبح مادرا و خانمتون اومدند و مقدمات جشن و تزئینات لازمه را انجام دادند . من هم ظهر که اومدم دنبالت بردمت خونه بهت سفارش کردم که حتما بخوابی تا برای جشن سرحال بشی. خودمم که از پاس شیر برگشتم و دوباره اومدم سرکار ساعت 3 برگشتم خونه دیدم تو خوابی ، نیم ساعت استراحت کردم و به رانیا شیر دادم و ساعت 4 ب...
8 خرداد 1393

عید 1393

عزیزم به طور خلاصه وار چگونه گذراندن عید سال 93 را توضیح می دم . روز 28/12/93 از خواب پاشدم دیدم که خیلی از کارام مونده و رفتن به سرکار به صرفه نیست . با محل کارم هماهنگ کردم که من اون روزو سرکار نمیام . بعد از اون پاشدم به کارهای خونه و کارهای شخصی خودم که تقریبا تا شب به طول انجامید و تا موقع خوابیدن همه کارها تمام شد و حتی ساک هامون هم آماده فقط صبح پاشیم جمع کنیم تو ماشین و راه بیافتیم به سمت بیجار . برق ها را خاموش کردیم و 5 دقیقه ای بود که خوابیده بودیم یه موقع دیدیم تلفن زنگ زد و تو گوشی را برداشتی ، دایی جعفر بود که شنیدم گفت مامانت خوابیده و تو هم گفتی : نه و گوشی را دادی به من . متاسفانه حامل خبر بدی بود و اونم این بود که گ...
1 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام عزیز دلم ، ببخشید که دیر به دیر وبت را آپ می کنم ولی سعی می کنم تمام اتفاقات مهم زندگی ات را بنویسم .
28 فروردين 1393